کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

پایان شش ماهگی

         کیان جون، مهربونم                     کیان، آروم جونم                       کیان جونم شش ماهگیت مبارک. عزیز دلم نیم ساله شدی. یه بهار و یه تابستون رو تجربه کردی گلم. نفس مامان داری بزرگ میشی. امروز داشتم عکسای روز تولدت رو میدیدم. چقدر عوض شدی کوچولو. چقدر ناز شدی پسرم. آقا شدی عروسکم. شش ماهگیت مبارک گلم.                        ...
7 مهر 1392

اولین عادات غذایی کیان

از امروز تصمیم قاطع گرفتم که به کیان غذا بدم. خیلی خیلی داره مقاومت میکنه. وقتی مزه جدیدی وارد دهنش میشه، انگاری جرقه میزنه. امروز یه چیز جدید کشف کردم و اون اینکه این مرد کوچک دوست داره مستقل غذا بخوره. وقتی من قاشق رو به دهنش نزدیک میکنم با دست پس میزنه ولی وفتی خودش قاشق رو دست میگیره اگه بتونه اونو به سمت دهنش ببره،(هدایت قاشق وظیفه منه)، حتما اون غذا رو میخوره. خیار دندونی جدید کیان شده و کیان باهاش حال میکنه.     امروز داشتم بلال میخوردم،اونقدر مظلومانه نگاهم کرد و دهنش رو تکون داد که بلال رو دادم دستش. یه ربع کامل بلال رو لیس زد. وقتی خسته شد و دادش به من هیچ مزه ای تو بلال بیچاره نمونده بود. نوش جونت جوجه کاکلی ...
6 مهر 1392

دیدید برگشتیم

سلاااااااااااااااااااااااااااام بعد یک غیبت نسبتا طولانی ،دیدید برگشتیم......................... من و کیان کوچولو یک هفته اس که ارومیه ایم و داریم زندگی در اینجا رو تجربه میکنیم. اوضاع کیان کوچولو اینجا خوبه. خیلی دورو برش شلوغه. درسته که خاله زهرا و دایی مهدی ازدواج کردن و بابا رسول و مامان پریبا تنها زندگی میکنن ولی.................. هر روز صبح که من و کیان و کوچولو چشمامون رو باز میکنیم،خاله زهرا رو کنار خودمون میبینیم. یعنی خاله زهرا هر روز 6:30 صبح میاد خونه مامانی و کنار کیان دراز میکشه تا این فسقلی بیدار شه. بعد هم تا ساعت 4 عصر پیش ما میمونه. ماشالاش باشه،گوش شیطون کر،کیان خیلی خاله زهراش رو دوست داره و باهاش جور شده. به جز من ...
6 مهر 1392

در بند ارومیه

بالاخره بعد از سور و سات عروسی ،امروز تونستیم ساعاتی رو به خودمون اختصاص بدیم و بریم گردش. به عادت همیشگی با بابا رضا رفتیم دربند و بعد از خریدن ترشک و لواشک معروف دربند رفتیم به پاتوق همیشگیمون. جایی که کوه و آب و درختای سرسبز رو کنار هم داریم. من و بابا رضا این مکان رو خیلی دوست داریم و چقدر برامون جالب بود که کیان هم خیلی اونجا رو دوست داشت.     بابا رضا پای کیان رو کرد توی آب یخ و بعد پاهاش رو کلی ماساژ داده تا گرم شدن     کلی خوش گذشت. خدا رو شکر ...
30 شهريور 1392

بیماری کیان

سلام      سلام      سلام   بعد از چند روز تاخیر بالاخره تونستم بیام و یه دستی به سر و گوش این وبلاگ بکشم. معذرت میخوام از تمام عزیزانی که دیر به نظراتشون پاسخ دادم. مخصوصا abiem   تو چند روزیکه گذشت یک ویروس خبیث  به کوچک خان ما حمله کرده بود و نی نی ما رو مریض کرده بود. بچه ام تب داشت و بی اشتها شده بود.  خدا شکر دوره نقاهت گذشت و کیان ما داره کم کم خوب میشه.   این روزا خیلی سرمون شلوغه. تا چند روز دیگه عروسیه دایی مهدیه و ما داریم میریم ارومیه. به همین دلیل مشغول جمع کردن ساک و خرید بلیط و انجام کارهای عقب افتاده ایم. کیان هم  اصلا همکاری نمیکنه. خ...
23 شهريور 1392

بازامدبوی ماه مدرسه....

از وقتی بچه بودم عاشق  فصل پاییز و ماه مهر بودم. روزای آخر تابستون  رو به انتظار سپری میکردم. روزی ده بار مانتو شلوار مدرسمو نگاه میکردم،کفشای تازه مو میپوشیدم و کتابای تازه مو که خودم جلدشون  کرده بودم بو میکردم. همه شعرای کتاب فارسیمو قبل باز شدن مدرسه ها میخوندم ، تو صفحه اول همه دفترام  یه بسم الله مینوشتم و لحظه شماری میکردم واسه روز اول مهر. این عادت من تا قبل از دانشگاه رفتن تکرار میشد و از این بابت همیشه بچه های فامیل و دوستام مسخره ام میکردن که باز شدن مدرسه ها هم خوشحالی داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   آره باز شدن مدرسه ها و اول مهر برای من خیلی شادی آفرین بود. بعدم که دانشجو شدم این حس یه کم ضعیفتر بازم تکرار میشد....
23 شهريور 1392

در چند روزی که گذشت....

  سلام در چند روزی که  گذشت،کلی اتفاق قشنگ برامون افتاد. اولیش اینکه رفتیم به دیدار عمه سودابه و کسرا جون. وای که چقدر لحظه اول دیدار این عمه و برادرزاده قشنگ بود.عمه اش محکم بغلش کرده بود و کیانم قشنگ بهش میخندید و  منم که به قول زهرا خواهرم مثل راج کاپور میمونم و همیشه اشکم دمه مشکمه یه نموره اشکی در چشمانم نشسته بود. کسرایی بزرگ شده بود و به قول خودش عزیز شده بود. کلا کسرا کارا  و حرفایی داره که برای من خیلی جالبه و همیشه یادم میمونه. حرف جالب ایندفعه اش این بود که قبول نمیکرد کیان نی نیه منه. کسرا بار آخر وقتی من 9 ماهه باردار بودم منو دیده بود و به همین دلیل میگفت کیان رو بکنش تو دلت. یا اینکه میگفت کیان رو بده ب...
16 شهريور 1392

صرفا جهت اطلاع ...

 چند تا از دوستان عزیز وبلاگی کیان ما،ازم خواستن تا یکمی بیشتر خودم رو معرفی کنم. چشم چشم چشم من مامان پریسا،دارم روزهای بیست و هشت سالگیم رو میگذرونم. در حال حاضر دانشجوی سال دوم دکتری فیزیک گرایش حالت جامد هستم. دوره لیسانسم رو تو شهر رفسنجان در استان کرمان بودم و با بابا رضا که همکلاسی من بودن آشنا شدم و سال 87 ازدواج کردیم و از اون موقع در همین شهر زندگی میکنیم. بابارضا بزرگترین نعمتیه که خدا به من داده و خدا رو شکر زندگیه خوبی رو با هم داریم. در سال پنجم زندگی مشترکمون هم خدا کیان رو به ما داد و به لطف حضورش، من مامان پریسا شدم. الانم خوبیم و خوشیم و شاکر خدای بزرگ به خاطر تمام لطفهایی که در حقمون کرده و میکنه. خوب بودددددددددد...
16 شهريور 1392