کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

سورپرایز شیرین

    امروز صبح ساعت 11 مامان فرح زنگ زد و من در عالم خواب و بیداری گوشی رو برداشتم. (دیشب شازده کوچولو ما رو بیدار نگه داشته بود) وقتی مامان فرح دیدن من خوابم،خداحافظی کردن.ولی من تو همون عالم خواب و بیداری حس کردم که خیلی لحن صداشون خوشحال بود. تا بیدار شدم و شیر کیان رو دادم و ناهار پختم ساعت شد 1 ظهر. وسط ناهار خوردنمون بود که پرسیدم رضا چه خبر؟؟؟؟؟رضا هم که فکر میکرد من میدونم گفت:چه جالب که سودابه اینا اومدن نه؟؟؟؟؟؟؟؟(سودابه جون خواهر شوهرم هستن و تو سوئد زندگی میکنن.) منو میگی انقدر تعجب کردم و خوشحال شدم که نگو. زنگ زدم باهاشون صحبت کنم که گفتن رفتن خونه بابا مهدی. عصری به خاطر پرو لباسم نشد که بریم کرمان...
13 شهريور 1392

وای چه روز سختی داشتیم

تازگیا کیان خیلی بد خواب شده. مامان فرح میگن چشم خورده. دیگه تو گهواره اش نمی خوابه. فقط باید رو پام تکونش بدم. حدود نیم ساعت،چهل و پنج دقیقه هر بار باید تکون بخوره تا بخوابه.تازه به محض اینکه میزارمش رو زمین بیدار میشه و باید دوباره اینکارا رو تکرار کنم. واقعا از این موضوع ناراحت و خسته ام.دیشب ساعت 3 کیان رو به زور خوابوندیم. صبح ساعت 9 بیدار شد. وقتی من از خواب بیدار شدم هنوز خیلی خسته بودم. امروز تصمیم داشتم خونه رو حسابی تمیز کنم.  ولی آقا کیان خیلی خیلی بد خلقی کرد. به قول بابا رضا اصلا ازش راضی نبودم امروز. یک جیغای فرابنفشی میزد امروز که نگو.نه گشنه بود ،نه خوابش می اومد. اولش گفتم شاید مورچه ای ،جک و جونوری چیزی تو لباسشه. هم...
10 شهريور 1392

پدر بزرگا و مادر بزرگای کیان

جک پیغام گیر  تلفن پدر بزرگ و مادربزرگ رو شنیدین: ما اکنون در دسترس نیستیم،لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید: اگر شما یکی از بچه های ما هستید، شماره 1 را فشار دهید. اگر میخواهید بچه تان را نگه داریم، شماره 2 را فشار بدهید. اگر میخواهید ماشین را قرض بگیرید،شماره 3 را فشار بدهید. اگر میخواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم، شماره 4 را فشار دهید. اگر میخواهید بچه تان امشب پیش ما بخوابد، شماره  5 را فشار دهید. اگر میخواهید بچه تان را از مدرسه برداریم، شماره 6 را فشار دهید. اگر میخواهید برای مهمانان آخر هفته تان غذا بپزیم، شماره 7 را فشار دهید. اگر میخواهید امشب برای شام بیایید، شماره 8 را فشار دهید. اگر پول میخواهی...
8 شهريور 1392

کوچولو کجا بودی؟......خونه مادربزرگ

سلام سلام سلام به همه عزیزانی که به وبلاگ کیان من سر میزنن .   در چند روزی که گذشت من و کیان و بابا رضا  ،روزهای خیلی خوشی رو سپری کردیم. کیان به خونه مادربزرگ و پدربزرگش رفت و مثل همیشه کلی مورد لطف و محبت مادربزرگی و باباعلی و عمو محمد قرار گرفت و به همین دلیل روزهای آخر پنج ماهگی پسرم بسیار شیرین گذشت.خونه مامان فرح یک حیاط بسیار زیبا داره که هروقت ما میریم اونجا کلی سیزده بدر میکنیم تو اون حیاط. اینم عکسای پسرم کنار باغچه مامان فرح         از همین باغچه کوچولو کلی بادمجون و گوجه فرنگی و فلفل و هندونه و نعنا برداشت میشه.تازه یه درخت انجیر خوشگلم تو حیاط هست که متاسفانه هرکاری کردم نشد یه ع...
8 شهريور 1392

عمو محمد کیان

توی دنیای به این بزرگی ،با اینهمه آدم توش،کیان ما یه عمو محمد داره. اول از همه خوانندگان عزیز این مطلب خواهش میکنم یه ماشالله به این عمو محمد ما بگن تا چشم نخوره. عمو محمد موجودی است بسیار  دوست داشتنی،بسیییییارمهربان،بسیییار فهمیده،آقا،غمخوار مادر،هنرمند ،یه برادر خوب،یه دایی مهربون،یه عموی دلسوز،از اون آدمایی که به درد همه میخوره ولی هیشکی به درد اون رسیدگی نمیکنه. خلاصه این عمو محمد کیان که ما یه دسته گله تو این خانواده. میگن اخلاق آدما یکمیش ارثیه،یکمیش اکتسابی. اگه اینجوریه از صمیم قلب آرزو میکنم که کیان اخلاق عموش رو به ارث ببره.   دوست داریم عمو محمد     امیدواریم خدا بهترینها رو در زندگی نصیبت کن...
8 شهريور 1392

برای کیانم

          مَردُم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی. برای مَردُم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟ کجا میری؟ چند سالته؟ بابات چیکارس؟ ناهار چی خوردی؟ چند روز یه بار حموم میری؟ چرا حالت خوب نیست؟ چرا میخندی؟ چرا ساکتی؟ چرا نیستی؟ چرا ازدواج نمیکنی ؟ چرا بچه دار نمیشی ؟ چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟ چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟ چرا چشات قرمزه؟ حشیش کشیدی؟ چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟ چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟ و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره. اگر بسیار کار کنی می گویند احمق است . اگر کم کار کنی ...
4 شهريور 1392

امروز کیان

مثل همیشه امروز رو به شیر خوردن و پوشک عوض کردن و خوابوندن کیان گذروندیم تا عصر که تصمیم گرفتیم با خاله نازیلا بریم پارک.کیان بعد از ظهر رو خوب نخوابید. واسه همین نگران بودم تو پارک بیقراری کنه. بیقراری نکرد ولی دریغ از یک لبخند یا روی خوش. با اخم و تخم اومد پارک. اینم عکسای امروز کیان تو پارک   چه اخمی کرده قربونش برم. خیلی خوابش می اومد ولی نمیخوابید     حالا خدا خواست من مجهز رفته بودم و بساط استراحت آقا کیان فراهم بود. تا موقع اومدن همینطور داشت استراحت میکرد پسرم.     آخرشم با دو تا لالایی خوندن من گرفت تخت خوابید. تا خونه هم خواب بود.     ولی در کل خوش گذشت....
30 مرداد 1392