کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

بارداری برای کیان

دوران بارداری من خیلی پر سفر بود.اولین مسافرت در دوران بارداریم مربوط به 2ماهگی بارداری و عقد خاله زهرا بود و من و این نی نی تو دلم مجبور شدیم بریم ارومیه.نصفش رو با هواپیما و نصفش رو با اتوبوس. وقتی تازه از ارومیه رسیدیم خونه.از مرکز آزمون با من تماس گرفتن و گفتن آزمون کتبی دکتری قبول شدم باید تا دو روز دیگه برم مصاحبه.با کلی استرس و هول و ولا با بابا رضا،با اتوبوس،راه افتادیم رفتیم مصاحبه.روز مصاحبه اساتید  از پایان نامه ارشد من خوششون اومد و چون من رتبه یک دوره ارشد خودم بودم منو پذیرفتن ولی گفتن باید تعهد بدی که تا چهار سال کار نکنی و بچه دار نشی حالا این تعهد در صورتی بود که من نی نیم تو دلم داشت سه ماهه میشد. گفتیم توکل بر خدا...
24 مرداد 1392

ماه اول تولد پسرم

وقتی کیان قدم به خونه ما گذاشت،یک دنیا عشق و محبت و دلخوشی با خودش آورد.خونه ساکت،بی سرو صدا و همیشه مرتب ما رو دگرگون کرد. انقدر حال من و بابا رضات خوب شد که نگو پسرم. بابا رضا که انگار دنیا رو بهش داده بودن.نه بهتره بگم دنیارو هم بهش میدادن اینقدر حالش خوب نمیشد.من که اصلا حضورت رو باور نمیکردم.همش میگفتم رضا این واقعا مال ماست؟ رضا این بچه ماست؟وای خدایا شکرت.این اولین عکس کیان تو خونمونه. خوش اومدی به خونه خودت پسر گل ما.چقدر زندگی ما رو شیرین کردی. قربون قدمت عزیزم.     اگر بخوام از عادتهای یک ماهگیت بگم: اصلا گریه نمیکردی،طوریکه ما ترسیدیم و یکبار یه کم گشنه نگهت داشتیم تا ببینیم گریه میکنی یا نه؟ و وقتیکه گریه کر...
24 مرداد 1392

بی خوابی

الان که دارم این مطلب رو مینویسم ساعت یک و بیست دقیقه نیمه شبه.بابا رضا یه ساعتی میشه خوابیده.کیان رو هم همین الان خوابوندم.دیدم  بیخوابی زده به سرم و تا نوبت بعدی شیر کیان هم خیلی وقتی نمونده گفتم بهتره تا اونموقع بیام یه سری مطلب به وبلاگ اضافه کنم  و هر چه سریعتر وبلاگ رو افتتاح کنم. تو مطلب بعدی میخوام راجع به ماه اول تولد پسرم بنویسم.
24 مرداد 1392

مخصوص دایی مهدی

              امشب دایی مهدی زنگ زد و گفت من  و مامان پریبا داریم وبلاگ کیان رو(قبل از افتتاح رسمی) نگاه میکنیم و ازم خواست همین الان یه عکس از کیان براشون بفرستم تا ببینن الان چی پوشیده و داره چیکار میکنه.منم این عکسارو فرستادم براشون.                                            پسرم همین الان این شکلیه دایی مهدی ...
24 مرداد 1392

تولد پسر ما کیان

اگه بخوام از چند روز قبلش تعریف کنم باید بگم که لحظه سال تحویل من و بابا رضا یک نفس راحت کشیدیم و خدا رو شکر کردیم که پسرمون تو سال جدید به دنیا میاد و بخاطر چند روز 91 ای نمیشه. 4 روز اول سال رو تحت عنوان روزهای انتظار نهایت استفاده رو از آخرین روزهای دوتا بودنمون کردیم.روز چهارم خونمون رو تمیز کردیم و فرداش مهمونامون یا بهتر بگم مهمونای پسرم رسیدن.دسته اول مهمونا فامیلای بابا رضا (بابا علی،مامان فرح،عمو محمد،عمه سودابه و کسری جون پسر عمه کیان که برای تعطیلات عیداز سوئد اومده بودن.)دسته دوم(بابا رسول و مامان پریبا و خاله زهرا که از ارومیه اومده بودن). بابا رضا خیلی استرس داشت.به شدت عصبی بود . میگفت نگران تو و بچه ام. هیشکی تو این دو روز ...
23 مرداد 1392

آماده کردن اتاق کیان

وقتی که دیگه به دستور دکتر از رفتن به دانشگاه راحت شدم،تصمیم گرفتیم که اتاق پسرم رو درست کنیم.در اینجا لازمه از خاله نازیلای عزیز(تنها و بهترین دوست من در غربت رفسنجان) یک دنیا تشکر کنم که بسیاری از جذابیت اتاق پسرم به خاطر زحمات خاله نازیلاست. خاله نازیلا اول این تابلوهای قشنگ رو وقتی خبر بارداری ام رو فهمید کادو داد(خودش کشیده)     بعدم من طرح دوتا گربه ناز نازی از اینترنت پیدا کردم که خاله نازیلا طرحش رو رو دیوار کشید و با هم رنگشون کردیم. شدن این دوتا       البته کیان گربه آبی رو خیلی دوست داره و وقتی میبیندش خیلی میخنده ولی اصلا به گربه صورتی توجه نمیکنه . بابا رضا هم این لوسترهارو برا پس...
23 مرداد 1392

خبر پسر دار شدن ما

قبل از بارداری برای کیان من دو بار دیگه بارداری رو تجربه کردم که متاسفانه هر دوشون قبل از سه ماهگی سقط شدن(قلب تشکیل نمیشد).واسه همین خاطر دکتر به ما پیشنهاد داده بود که بهتره آزمایش آمینوسنتز رو انجام بدیم ولی ما انجام ندادیم و به همین خاطر من تا به دنیا اومدنت خیلی خیلی استرس داشتم و همش خدا رو قسم میدادم که نی نی ام سالم باشه. از طرفی یه جور اطمینان خاطر هم ،هم من و هم بابا رضات داشتیم که این سالمه و برامون میمونه. در یکی از این مسافرتهای هفتگی ام بخاطر عقد دایی مهدی باید از تهران بعد کلاسهام میرفتم ارومیه. تو ارومیه  با مامان پریبا و باب رسول رفتم پیش دکتر همیشگیمون. اون سونوی ان تی رو انجام داد و گفت سالمه ولی بهتره یک سونوی تری ...
23 مرداد 1392

آغاز

لحظه ها زود گذشت و به آغاز رسید عشق آماده ی برپا شدن است چه بهاری جاریست همگان منتظرند که قدم بگذاری در مسیر هستی روی چشمان من و آن دگران و هم اکنون سلام ...
23 مرداد 1392

سلام

سلام به همه عزیزانی که وبلاگ کیان ما رو میخونن. امروز که شروع به نوشتن این وبلاگ کردم کیان دقیقا چهار ماه و نیمه اس.اولین مطلبی هم که خوندین( شعر آغاز) رو بابا رضاش براش سرود و نوشت.سعی میکنم خیلی زود این مدتی رو که نبودیم رو تکمیل کنم و وبلاگ پسرم به روز بشه. امیدوارم ,آقا کیان هم وقتی بزرگ شد و وبلاگش رو خوند دوسش داشته باشه.  
22 مرداد 1392