خسته اممممممممممممممممممم
سلام یه سلام خسته و کوفته
برف و بارندگی در کنار همه قشنگی و خیر و برکتاش ،برای من یکی لااقل منشا زحمت و غصه شد با یک ویروس لعنتی اش.
جمعه بعد از ظهر به یکباره کیان سوختگیِ شدید گرفت. ما اونقدر مواظب این مساله بودیم که تعجب کردیم. گفتم شاید پودرش رو عوض کردیم بهش نساخته. تا دو ساعت بعدش شدت سوختگی چند برابر شد. بعد با عرض معذرت ا.س.ه.ا.ل شد و در هر بار دفع جیغش میرفت هوا از سوختگیه پاهاش. هرچی پمادای مختلف رو امتحان کردیم جواب نداد تا اینکه صبح اول وقت بردیمش دکتر.
دکتر فرمودند یک ویروس جدیده، تحفه برفِ جدید، که باعث عفونت گوش،اسهال و اسیدی شدن مدفوع میشه و علت سوختگیه پاهاش هم همین بوده.دارو داد و گفت تا دوساعت بعد از زدن آمپولش علائم بیماری قطع میشه ولی باید داروهاش تا یک هفته مصرف بشن.
دوساعت که هیچ یک روز کامل هم گذشت و لحظه به لحظه سوختگیِ پای کیان و دفعات دفعش زیادتر شد. تا اینکه امروز عصر احساس کردم مدفوعش خونیه.
رفتیم پیش دکتر خودش که فوق تخصص نوزادانه. خیلی ترسیده بودم. دکتر براش آزمایش نوشت. تا جواب آزمایش رو گرفتم مُردَمو زنده شدم. این دکتر هم با اطمینان بیشتر همون تشخیص رو داد و گفت که چون خدا رو شکر حالت تهوع نداره،جای نگرانی نیست. فقط باید دوره اش بگذره. دوره شم یک هفته اس.
اومدیم خونه. کیان ناله میکرد و میخواست که تو بغل من یا مامانم باشه. وقتی میزاشتیمش رو زمین گوله گوله اشک میریخت.
مامان پریبا طفلک از صبح شاید چهل بار شلوار برای کیان شسته بود و رو بخاری خشک کرده بود.آخه نباید تا چند روز پوشک واسه کیان ببندیم. فقط یه شلوار می پوشه و پمادش میزنیم.
طفلی مامانم نای سر پا ایستادن نداشت. کیان هر بار که ادرار میکرد جیغش میرفت بالا و می سوخت. همه این شرایط در حالی بود که من فردا صبح باید حتما تهران می بودم و یک سمینار ارائه می دادم. غم دنیا داشت رو شونه ام سنگینی می کرد.
از تعریفای بچه های ترم بالا شنیده بودم که استادم بسیار رو غیبت بچه ها حساسه. مخصوصا دوره دکترا.
با هزار سلام و صلوات باهاشون تماس گرفتم و اجازه خواستم که سمینارم رو یه هفته عقب بندازم.
اونقدر سرد و بی روح و با هزار تا تهدید باهام برخورد کرد که دیگه نای نفس کشیدن نداشتم.
واااای خدای من. یه بغض احمقِ نفهم گیر کرده تو گلومو داره خفه ام میکنه. من سه ماهه خونه ام نرفتم. سه ماهه بچه اینجا آخ نگفته حالا درست دَمِ رفتنی به این شدت مریض شده. همه این سه ماه یه طرف. این سه روز آخرم یه طرف.....................
این روزای آخر خیلی فشار درسام زیاده ولی من خسته ام. دستم نمیره حتی یه خودکار دستم بگیرم. کیانم که مریضه. به معنای واقعیه کلمه بُریدم. انقدر سه شنبه برام دور از دسترسه که احساس میکنم هرگز نمیرسه.
امروز مامان پریبا میگفت اگه کیان تا سه شنبه خوب نشه نمیزارم ببریش. اونجا دست تنها نمیتونی نگهش داری و پاسخ من فقط یه قطره اشک بود که باور حتی یک روز عقب افتادن دیدار رضا هم براش غیر قابل هضمه.
کیان الان کنار من خوابیده. امیدوارم خواب آرووم و راحتی داشته باشه. در طول روز خیلی اذیت شده بچه ام.
کاشکی هیچ وقت مریض نشی کیانم. کاش من هیچ وقت درد کشیدنت رو نبینم کیان. خدایا منو با کیان امتحان نکن. من خیلی بنده ضعیفییم. به امتحان نرسیده قافله رو باختم.
دلم میخواد یه ساعت جادویی داشتم. از اون ساعتا که تو فیلما بود. از اونا که وقتی دکمه شو میزدی زمان متوقف میشد.
بچه که بودم خیلی فکرای جورواجور برای لحظه توقف زمان داشتم ولی حالا...
حالا فقط زمان رو متوقف میکردم تا بدون دغدغه و استرس یه مدت طولانی مثلا یک سال کامل با کیان و رضا فقط و فقط زندگی میکردم. بدون استرس این که امروز چندشنبه اس. یا فردا چندمه.امتحان دیر نشه؟ کی استخدام داریم؟ گذر زمان با اینهمه سرعت برای من مساله شده. من یه مدت سکون میخوام. برا کل جامعه هم میخوام . چون تو این جامعه اگه نَدویی موندی که موندی. ما به نسبت جوامع دیگه با سرعت نور داریم تغییر میکنیم. و متاسفانه تغییرات در راستای بد شدنه نه خوبی.
دوباره من زدم به سیم آخر و دارم از هر دری سخنی می گم.
اومدم فقط بگم که من حالم بده. همین و بس
خدایا حال کیانُ زود خوب کن خواهش میکنم. بذار با یه دل خوش و خیال راحت برم خونه. تو رو خداااااااااااا
راستی الان چشمم افتاد به وضعیت آب و هوا های گوشه وبلاگم
ارومیه 13- کرمان 16 درجه
اینقدر اختلاف دمااااااااااااااااااااااااااااااا
کیان مادر پاشو ببین کجا میخوام ببرمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟