ما برگشتیم
سلااااااااااااااااااااااااااام
خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما برگشتیم
بذارین مثبت اندیش تر بنویسم . دیدید برگشتیمممممممممممممممممم
بعله ما برگشتیم البته بالاجبار و به زور پسرِ ما کیان
ماجرا از این قراره که بابا رضا چند روزی رو درس خوندن من دقت کرده بود و وقتی دیده بود که دست به کتابا نمیخوره در یک حرکت ضربتی دو تا بلیط برای ما استوند و ما رو راهی ارومیه کرد.
به قول خودش ما که با سالش ساختیم این چند روزم روش . برو اونجا لا اقل امتحانت رو از دست ندی.
و انصافا اگر اونجا می موندم حتما امتحانم خراب میشد چون کیان اصلا اجازه نمیداد از کنارش جُم بخورم و در طول روز کلا بغلم بود. اگه میذاشتمش رو زمین یه طوری گریه میکرد که ...............
همه فامیلای بابا رضا میگفتن اِی بابا شما که میگفتین این بچه آروومه این که کُشت مادرش رو . مادر پری(مادربزرگ بابا رضا )میگفت خیلی جِلفه و واقعا راست میگفت. خیلی خیلی خیلی اذیت کرد.
خلاصه که بابا رضا حتی اجازه نداد ما بمونیم تا مامان فرح و بابا علی از کربلا برگردن.
برگشتیم. چه برگشتنی. ....
به علت بارندگی و برف و بوران پروازهای کرمان تعطیل شده بودن و بالاجبار برای اولین بار منو کیان با قطار اومدیم.فقط اینو بگم که اونقدر بد بود که من کیان رو وِل کرده بودمو چسبیده بودم به خدا که یه کاری بکنه این بچه آرووووووم بگیره و بخوابه.
صبحم که رسیدیم تهران به علت تاخیر پرواز مجبور شدیم تا 6 عصر تو نمازخونه بسیار سردِ فرودگاه بمونیم. خلاصه اونقدر سختی کشیدیم که عوض خوشیهای این یک ماهه در اومد.
بگم از ارومیه که
اینجا خاله زهرا و بقیه(خاله زهرا رو باید پر رنگتر بنویسم) کلی جشن گرفتن و میگن کیان با ما تبانی کرده که اذیت کنه زودتر برگردین.
بعله دیگه بدین صورت ما برگشتیم و هستیم در خدمتتون فعلا . تاریخ برگشتمون فعلا نامعلومه. تا خدا چی بخواد و کیان چی بِطَلبه.
فعلا فقط خواستم عرض ادبی کرده باشم . بریم سراغ درس و کتاب تا کیان آروومه.
دوستدار همگی شما
خودم