ثانیه های آخرینِ بیست و هشت سالگی
سلاااااااااااااااااااام
الان که دارم این نوشته رو مینویسم ساعتی بیشتر تا شروع روز بیستم دی ماه و به عبارتی تولدِ من باقی نمونده.
داشتم فیلمِ تولد پارسالمو میدیم. یه شکم قلنبه، صورتِ ورم کرده، نفس زدنای تند تند..............این شکلی
سه شنبه قبلِ اینکه بیایم، بابا رضا یه جشن تولدِ دِبش برام گرفت. خیلی خیلی خوب بود. کیک تولدم دوتایی با هم پختیم. جزء معدود دفعاتی بود که خوب دراومد. یعنی خیلی خیلی خوب دراومداااااااااااااا
من و بابا رضا جزء آدمایی هستیم که ترجیح میدیم روزایِ مهم زندگیمون مثل تولد رو دوتایی و الان با حضور کیان،سه تایی جشن بگیریم. تنهاییمون رو تو این روزا خیلی دوست داریم.(خیلی بد جنسیِ که دوست داریم خوشیامون فقط مالِ خودمون باشه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
فردا قراره مامانم و زهرا برام تولد بگیرن. چون رضا نیست ترجیح میدم این جشن هم نباشه ولی متاسفانه کسی زیر بار نمیره.
در آخرین لحظات بیست و هشت سالگی بسیااااااااااااار دلتنگ رضا هستم.
من و رضا از اون عاشقایی بودیم که به هم رسیدیم ولی بعدش فِراق خیلی کشیدیم. بعد از ده سال آشنایی عجیب دلتنگشم.
بیست و هشت سالگی یکی از مهمترین سالهای زندگی من بود،چون به من هویتِ مادر بودن رو بخشید.
کیانِ عزیزم، تو در این سنِ من متولد شدی و وجود نازنینت، بهترین عنوان دنیا،یعنی مادر بودن رو به من داد.
خدایا شکرت به خاطرِ وجود کیان
در دقایق آخر این سنم میخوام از خدای خوبم تشکر کنم:
اول، به خاطر همه چیزایی که در زندگیم حضور دارن:
عشقم رضا ،عمرم کیان، پدر و مادرم. زهرای نازنینم، داداش مهدی، خانواده عزیز همسرم و صد البته شما دوستان عزیز
دوم به خاطر همه چیزایی که به چشم دیده نمیشن:
اول لطف و عظمتِ خودت خدای خوبم که بیکرانه و هیچ وقت تنهام نذاشتی.
بعد سلامتیِ خودم و عزیزانم.
بعد عشقِ رضا که به وجودم زندگی بخشیده. خدایا شکرت به خاطر درک و شعور بالایِ رضا
خدایا شکرت به خاطر اون حسِ قشنگی که از مادربودن بهم دست میده زمانیکه کیان رو بغل میکنم و میبوسم .
خدایا شکرت............
امروز وقتی رسیدم ارومیه،یه حسِ خیلی خیلی بد اومد سراغم. با عرضِ معذرت از خانواده محترمم،حسِ زندانی رو داشتم که از مرخصی باید برگرده.
فکر دوری از رضا داشت دیوونم میکرد. تو دلم داشتم میگفتم خدایا ببین ما چه سختی ای داریم میکشیم،لطفا این زحمتا و دلتنگیا رو بی جواب نذار. همین موقع بود که تلفنم زنگ زد، یه شماره عجیب و ناشناس.....
مامان فرح بودن که زنگم زدن. گفتن من الان روبروی حرمِ حضرت ابوالفضل هستم هر دعایی داره بگو..............
یه طورِ عجیبی دلم قرص شد که خدا هوامونو داره. از دیروز همش فکر میکنم که همه چی درست میشه.
الان که دارم این مطلب رو کامل میکنم، دیگه بیستم دیماه رسیده و من رسما متولد شدم.
ببین خدا، من و رضا یه فکرایی برای زندگیمون کردیم. خودتم میدونی چیه. خداییش زیاد نیست مگه نه؟؟؟؟؟؟
ما فقط میخوایم که سه تایی با هم زندگی کنیم، با یه کم مُخَلَفات که برایِ بزرگیِ تو ناچیزه.
خدایا یه کاری کن که من سالِ آینده وقتی دارم خاطره تولدمو مینویسم اَزت به خاطرِ برآورده شدنِ این آرزو تشکر کنم. ممنونم
یک سال بیشتر از دهه سوم زندگیِ من باقی نمونده.همیشه، فکر میکردم آدما تا سی سالگی تکلیف زندگیشون مشخص میشه. یعنی هرکار کردی تا سی سالگی کردی. بقیه زندگیت از ثمرات این سی سال استفاده میکنی.
البته یه روز یه آقایِ خیلی محترم و متشخصی بهم گفت با اوضاعِ الان جامعه این حرف برای سی و پنج سالگی صدق میکنه.
نمیتونم راجع به زندگی خودم قضاوت کنم ولی میتونم با صدای یه کم آرووم ، نه محکم و با اقتدار، بگم که بیشترِ تلاشِ خودمو کردم.
مطمئنا زمانی بوده که میتونستم بهتر باشم. این کم کاریا رو میندازم تقصیرِ سرنوشت و شانس و میگم که قسمتِ ما همین بوده.
در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"
بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!
وَه چه نیروی شگفت انگیزیست
دستهایی که به هم پیوسته ست...!
و صد البته که
میتوان زیبا زیست...
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید...
عشق باشیم و سراسر خورشید...
و در آخر
اینم یه عکس که خودم خیلی دوسِش دارم و مربوط میشه به تولدی که دوستام تو دوره ارشد برام گرفتن. مرسی از مهسا و لیدای عزیز که دست اندرکارانِ اصلی بودن.(چه زود گذشت)
محتاج دعای خیر همه شما دوستان عزیز
پریسا