ثانیه ها آرامتر...........
سلاااااااااااااااااااااام
خوبین دوستانِ مجازیِ بسیاااااااااااااااااااار با معرفتر از دوستانِ واقعیِ من؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما هم خوبیم خدا رو شکر.
کیان هم خوبه. خدا رو شکر. الان درسم تموم شد،تموم که نه، من خسته شدم خواستم بخوابم که چشمم افتاد به کیان. یه لحظه احساس کردم چقدر بزرگ شده. ماشالله.این عکِسِ همین الانشه.
چه زود بزرگ شدی کیان. انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی. ده ماه چه زود گذشت. هر چی برمیگردم به عقب فقط میبینم که تو رو زدم زیر بغلمو دارم میدوَم. خوب شد این وبلاگ رو ساختم و یه گوشه از بزرگ شدنتات رو توش مینویسم وگرنه با این شرایط روحی و کاری حتما خیلی چیزا رو فراموش میکردم. خدا خیری به عمه سودابه ات بده که بنیان گذار این کار تو فامیل بود.
خیلی اذیتت کردم مامان خیلی .ببخشید. میدونم مامانِ خوبی برات نبودم. خیلی خیلی بهترین از این میشد که باشم ولی متاسفانه اونقدر درگیر فردای موعود هستم که رمقی برام نمونده.
من آدمیم که به بچه دوست بودن تو فامیل مشهورم. کلا حوصله بچه زیاد دارم. ولی متاسفانه .......
متاسفم کیان. معذرت میخوام مامان. به خاطر تمام لحظاتی که تو میای پشتِ درِ اتاق و میدونم که میخوای بیام بیرون و بازی کنیم ولی من باید درس بخونم. متاسفم به خاطر تمام روزایی که دور از بابات داری بزرگ میشی. متاسفم که جمع خانواده مون جمع نیست.
همه میگن الان خیلی کوچولویی و متوجه نمیشی. همه میگن مادربزگات،بابات و.....
ولی من میفهمم که میفهمی. میفهمی که روز اول که رسیدیم خونه خودمون با شنیدن صدای مادربزرگت کلی گریه کردی. میفهمی که روز اول برگشتت به اینجا بغض داشتی و با هیچ کس حرف نمیزدی. تو میفهمی کیان. همه این استرسایی رو که من بهت منتقل میکنم درک میکنی پسرم.
اون از بارداری که همش تو قطار بودمو اینم از الان.
بعضی وقتا که دارم وبلاگ نی نی های همسن و سالت رو میخونم خیلی غصه میخورم که من خیلی کارا برات نکردم. من خیلی بد بودم کیان.
اونقدری که تو به من میرسی و حالِ منو خوب میکنی،من کمک حالت نیستم مادر.
روزی که داشتیم برمیگشتیم تو نمازخونه فرودگاه کلی نی نی بود. یه ماهه دوماهه شش ماهه....
تو دلم میگفتم وااااااااای اینا چقدر کوچولواَن. چقدر دیگه سفر با اینا سخته. بعد یادم اُفتاد که هاااااای پریسا ،کیان بیست روزه بود تو آوردیش ارومیه.یادم رفته کیان . به همین زودی یادم رفته.
تو داری بزرگ میشی. قشنگترین روزات دارن تو لحظاتِ پرالتهابِ من گُم میشن. یه کم آرومتر لطفا.میشه؟؟؟؟؟
بعد از دوتا بارداری ناموفق،کلی برایِ اومدنت برنامه داشتم. دستم بسته اس کیان. الان دستم بسته اس. همه میگن آخرش خوب میشه. همه میگن نتیجه شو میبینی. میگن در آینده پسرت بهت افتخار میکنه. میگن همه چی قراره درست بشه.
اونوقت با بابایی سه تایی با هم زندگی میکنیم. اونم یه جایِ خوب. میشه تا اونروزِ خوب یه کم آرومتر بزرگ شی.
من نمیتونم. اگه میشه بازم تو مراعات حالِ منو بکن. ممکنه؟
من دلم میخواد همه ثانیه هامو با تو بگذرونم. میخوام همه مراحلِ رشدت رو کامل بفهمم. میخوام همه عمرم صرفِ بازی با تو بشه. نمیخوام در آینده بگم ما که از بزرگ شدنِ کیان هیچی نفهمیدیم . نمیخوام تو هم مثلِ همه بچه هایِ اول در موردت کوتاهی بشه.
.
.
.
.
.
بیقراریِ من برای تو تمومی نداره کیان.
دوسِت دارم پسرم. ............
کیانم نهایت آرزویِ من، کیانم ثمره ی عشقِ نجیبِ من رضا، کیانم نور قلبم، فروغِ دیده ام، تاجِ سرم، مایه افتخارِ من، عاشقتم مادر. عاشقتم. به تو محتاجم کیان. به تو و آرامشی که از وجودت میگیرم محتاجم.
نجابت چه ارثِ زیبایی بود که پدرت به تو بخشید.
خدایِ من، خدای بزرگ و مهربون من، خودت که میبینی ...........یه کاری بکن. یه معجزه نشونم بده خدا که خیلی خسته ام.
وقتی اینهمه سختی میکشیم و بعد میبینم آینده روشن در گروِ داشتن پول و پارتیه که ما نداریم ، خُب اینطوری میشم دیگه.
من نمیخوام جایِ کسی رو بگیرم. من جایِ خودمو میخوام. اصلا خودت واسه هممون جا باز کن.
خدای خوبم اگه ناشکری کردم ببخش. میدونی که هیچی تو دلم نیست . وقتی دلم پر باشه مغزم خالی میشه. ببخشید. ببخشید.
برای پایان خوش چندتا عکسِ باحال از کیانِ باغِ بابا
کیان در قطار
کیان در بدرقه مادبزرگ و پدربزرگ به کربلا
کیان بازیگر نقشِ حسنی نگو بلا بگو
کیان و کیک تولد مامان
خودم عکسا رو دیدم حالم خوب شد. خدایا دستت درد نکنه.
ارادتمندیم
میرویم میخوابیممممممممممممم