کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

سه ماهگی کیان ما

1392/5/26 16:14
607 بازدید
اشتراک گذاری

وای  وای  وای  وای

سه ماهگی کیان سخت ترین ماهی بود که با هم سپری کردیم. از اولین روز این ماه کیان به یکباره اعتصاب کرد ودیگه سینه نگرفت.رفتیم دکتر. رابط شیردهی گرفتیم.گولش زدیم. گشنه نگهش داشتیم. دعا خوندیم. دعواش کردیم.التماسش کردیم.اصلا لب نزد.نخورد که نخورد.تا جایی خودش رو گشنه نگه داشت که تو 3 روز دویست گرم وزن کم کرد.اونقدر مقاومت کرد که بالاخره ما تسلیم شدیم و رفتیم برای شازده پسر شیردوش برقی خریدیم. خلاصه مامان پریسای طفلکی روزانه چندین بار شیر میدوشید و میداد کیان میخورد.نیم ساعت شیر دوشیدن طول میکشید،نیم ساعتم باید براش شعر میخوندم تا این شیر رو بخوره. یکی دو بارم در طول روز شیر خشک میخورد.خیلی سخت شیر میخورد.تازه وقتی با کلی مکافات شیرش رو بهش میدادیم،در یک حرکت ضربتی دست میکرد تو حلقش و همه رو بالا می آورد.قهرناراحتخدایا چیکار کنیم تو این شهر غربت با این کاراموز شیطون.گریهگریهگریههمه کسایی که شیر خوردن کیان رو دیده بودن میگفتن خدا به دادت برسه.این دیگه چه کاراییه که این بچه میکنه.

 

 

 

این اولین مشکل که شیر خوردن بود.

مشکل دوم این ماه بدخوابیه کیان بود. شبا تا 5 صبح بیدار میموند.از 5 میخوابید تا 3 ظهر. بعد بیدار بود دوباره تا 5 صبح فردا.

 

 

مشکل سوم این بود که یاد گرفته بود انگشتش رو مستقیم فرو کنه تو چشمش.و وقتی اینکارو میکرد دیگه گریه اش بند نمی اومد.هیچ گونه دستکشی جوابگوی این مشکل نبود. چون با دهنش درشون می آورد.مجبور شدیم یه جفت جوراب بلند بکنیم دستش.

 

 

 

 

مشکل چهارم خس خس شدید سینه کیان تو این ماه بود که بخاطر رفلکس شیر به مری بود.(الان خوب شده خدا رو شکر)

 

 

آخرین و بزرگترین مشکل ما تو این ماه امتحانات پایان ترم من بود.وای خدایا بچه رو میذاشتم رو پام مساله حل میکردم. خیلی بد بود . کلا درس خوندن با بچه خیلی سخته.(گاو نر میخواهد و مرد کهن-که ما هر دوشون رو داریم و میخونیمخندهخندهخنده)

 

 

خلاصه تا اول تیر که میشد اواخر سه ماهگیه کیان رو به همین منوال گذروندیم و روز دوم تیر با پرواز 7 صبح رفتیم تهران تا مثلا من ساعت 1 برم سر جلسه امتحان. کیان رو باید میذاشتم پیش خاله الهام. این اولین باری بود که کیان با یکی غیر از منو باباش و مامان پریباش تنها میموند و من بابت این موضوع خیلی استرس داشتم.خلاصه بماند که اونروز چطور گذشت و من چطوری اون امتحان رو نوشتم.فقط باید یک تشکر مخصوص از خاله الهام بکنم که کیان رو نگه داشت.کیان خیلی خاله رو اذیت کرده بود. وقتی لز خواب پاشده بود و دیده بود من نیستم نیم ساعت جیغ کشیده بود.و بعد به حالت قهر خودش رو به خواب زده بود تا من برگردم.وقتی برگشتم فکر کردم خوابه.خم شدم که بوسش کنم،مقنعه منو گرفت و کلی بغض کرد و من سریع بوسش کردم و قربون صدقه اش رفتم تا پسرم مامانش رو ببخشه.

 

 

اخسته و کوفته از امتحان و یک ماه خواب و بیداری و مسافرت تنهایی باپسر (با یک ساک گنده) از خاله الهام خداحافظی کردیم و رفتیم فرودگاه تا بریم ارومیه که مامانم اینا کیان رو نگه دارن من امتحان بعدی ام رو بخونم.رسیدیم فرودگاه گفتن پرواز 19:40 ارومیه افتاده 23 شب.دلم میخواست همونجا بشینم و زار بزنم.رفتم تو دفتر آتا ایر و اونقدر جیغ و داد کردم تا مجبور شدن بلیط ما رو عوض کنن و ما رو سوار پرواز 19:50 تبریز کردن.به بابا رسول زنگ زدم که راه بیفتن بیان تبریز دنبالمون.گریه

 

 

یکساعتی که تو فرودگاه تبریز منتظر بابا رسول بودیم یک عمر گذشت.

خلاصه 11:30 شب رسیدیم ارومیه.و با دیدن خاله زهرا و زندایی شیما و دایی مهدی خستگیمون در اومد.

 

 

یک هفته در ارومیه موندیم و من تونستم امتحانم رو بخونم.تو این هفته دوبار مهمون خاله زهرا بودیم. اتفاق جالب این مدت این بود که کیان در این فاصله برای اولین بار پارک رفت. ولی اونقدر سرد بود که مجبور شدیم پسرم رو لای پتو بپیچیم و یک بلوز هم دور سرش ببندیم.

 

 

 

برگشتیم تهران ،امتحان آخر رو دادیم و پیش به سوی بابا رضا بعد از یک هفته دلتنگی .خیلی خوشحال بودم چون بالاخره تعطیلات تابستونی ما داشت شروع میشد.میخواستم این تابستونی فقط به این پدر و پسر برسم.

کارهای کیان در این ماه:

موهاش شروع به ریختن کرد.

اسباش رو خیلی دوست داشت و باهاشون حرف میزد.

 


زبونش رو نگاه کنید.زبان

بابا رضا بردش پارک

 

 

جیغ میزد

 

 

و اینم عکسای آخر سه ماهگیش که تو آتلیه گرفته شده

 

 

 

 

 

 

جوجه جوجه طلایی......... نوک میزنی بلایی............ گفتا جایم تنگ بود.......... دیوارش از سنگ بود..............نه پنجره ،نه در داشت.............نه کس زمن خبر داشت.............بر خود دادم یک تکان............مثل رستم پهلوان..........دیوار را شکستم...........ازلانه بیرون جستم......از لانه بیرون جستم

 

خذایا شکرت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامانی کسرا
24 مرداد 92 16:02
مرسی عزیزم.لطف میکنی.میخواستم بدم براش وبلاگ طراحی کنن دیدم هنوز بلد نیست بشینه نمیشه عکس قشنگ ازش گرفت.یه کم که بزرگتر بشه چندتا عکس خوب میگیرم میدم وبلاگش رو طراحی کنن
مامانی کسرا
24 مرداد 92 22:42
سودابه جون هنوز خیلی به تنظیمات وبلاگ وارد نیستم. فکر کنم روز اولی که خواستم وبلاگ بسازم ،میخواستم برای شما پیام بفرستم و لینکت کنم اشتباهی مرتکب شدم که الانم بلد نیستم برم درستش کنم.