کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

ماجرای رسیدن ما به خونمون

1392/12/17 2:43
281 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااااااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااااااام صد تا سلاااااااااااااااااااااااام به روی ماه همه دوستای عزیزم

ممنونم که تو این مدت به یادمون بودین و احوال پرسمون بودین.

تو رو خدا ببخشید که همه نظرات رو بدون پاسخ تائید کردم. قول میدم بار آخرم باشه.

علتِ این بی ادبیِ من فقط و فقط کمبود وقته. چون تا کیان خوابه، هم میخوام مطلب جدید بنویسم و هم به همه وبلاگای دوستام سر بزنم. بازم معذرت........sad and sorry emoticon

جونم براتون بگه از ماجرای سفر ما به سمت منزل....

جمعه امتحان زبان(یکی از مشابهات تافل(اجباری دوره دکتری)) داشتم. ساعت 8 صبح.

و شنبه باید سه تا سمینار رو ارائه میدادم که همه مطالبش درون لپ تاپ شکسته ام بود.

صبح پنج شنبه با کلی گریه لپ تاپ رو زدم زیر بغلم و بردمش تعمیر. گفتم آقا تو رو خدا اینو دو ساعته برا من درست کنید باید ببیرمش تهران.

گفتن خانوووم این حداقل دو روز کار داره. بهترین کار اینه اطلاعاتتون رو برداریم.

لپ تاپم هیچ فلشی رو نمیخوند. سی دی رامشم  اتصالی کرد. رَم لپ تاپ رو در آوردیم و اطلاعات رو ریختم رو سی دی و اومدم بیرون. زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم لپ تاپش رو آماده کنه تا با خودم ببرم تهران.  حالا برنامه ها و سیستم زهرا با مال من کاملا فرق میکرد و بماند که من تو یکی دو ساعت چه جوری تونستم برنامه های لپ تاپ زهرا رو  عوض کنم و کار خودمو راه بندازم.

برای عصر پنج شنبه بلیط قطار داشتیم. به مامانم گفته بودم که باهامون بیاد که علاوه بر اینکه کیان رو نگه داره با هم عصرا بریم بیرون و بگردیمو خریدای عیدمون رو بکنیم. اونم طفلی قبول کرده بودن همراهمون بیان تهران.

تا قبل از ظهر پنج شنبه حال کیان اونقدر بد شد که من از رفتن منصرف شدم. حالت تهوع و ا. س. ه. ا. ل. یه لحظه قطع نمیشد. جیغ زدنای موقع سوختن پاهاش هم به کنار.

به مامانم گفتم شما بمونین. من شب با اتوبوس میرمو شنبه برمیگردم. مامانم گفت تو با این اعصابت اگه با ما نری تهران مطمئنم تا شب خودتم نمیری.

راست میگفت محال بود بتونم کیان رو تو اون وضعیت بذارمو برم. از طرفی هم اگه امتحان فردا رو از دست میدادم همه چی یک ترم عقب می افتاد.

راه افتادیم..........

هنوز نیم ساعت از حرکت قطار نگذشته بود که کیان به صورت فوّاره ای بالا آورد.

تب شدیدی داشت. رفتیم پیش دکتر قطار گفت طوریش نیست نگران نباشینتعجب

کیان هیچی نمیخورد. یعنی نمیتونست بخوره. به گلوش نرسیده همه رو بالا میاورد. شکمش هم که یکسره کار میکرد. تب هم به زور پاشویه کنترل میشد چون قطره استامینوفن رو بالا میاورد.

اون شب تا 4 صبح فرداش که کیان یه کم آرووم شد و خوابش برد من هزار بار مُردمو زنده شدم. خدا خیری به مامانم بده که تو این شرایط تند تند لباسای منو کیان رو تو همون قطار شُست و خشک کرد. (کیان همه بلوز و شلواراش و لباسای دانشگاه من و حتی کفشامم کثیف کرده بود).

خدا یه خیری هم به دکتر قطار بده که تا صبح کلی به کیان سر زد. خدا از این آدمای با وجدان زیاد کنه تو جامعه مون انشالله.

خلاصه 6 صبح رسیدیم تهران. تا از راه آهن برسیم خونه یِ خاله بابا رضا شد ساعت 7. من دست و صورتمو شستم. برگه ورود به جلسه رو برداشتم و رفتم سر امتحان.

هرگز تو عمرم چنین امتحانی رو تجربه نکرده بودم. هر خطِ reading  رو چند بار میخوندم تا یادم بمونه چی به چیه. وقتی از یه خط به خطِ بعدی میرفتم چشام نمیدید و مثلا چند خط رو جا میانداختم. یا همون خطِ قبلی رو میخوندم و چون هیچ تمرکزی نداشتم متوجه نمیشدم که اینا رو قبلا خوندم.بنگ سر بر روی دیوار شکلک

امتحان زبان هم تموم شد. وقتی بچه ها با استرس میگفتن من فقط دو ماه خوندم. یا یکی میگفت من فقط اون چهار تا کتاب رو خوندم. من به حال خودم دلم میسوخت که بدون هیچ آمادگی و با چه حالی رسیدم به امتحان.

تا چند روز دیگه نتیجه ها رو اعلام میکنن. مثل همیشه محتاج دعای خیرتونم .

برگشتم خونه خاله فریده. گفتم میرم دو ساعت میخوابم بعد پا میشم سمینارا و تایپا رو تو لپ تاپ زهرا آماده میکنم.

وقتی رسیدم خونه و چشمم به کیان افتاد از شدت ترس و ناراحتی میخواستم زار بزنم. کیان زرررررررررررررررررررررررررد  و بیحال افتاده بود. چشماشو به زور از هم باز میکرد. استخونای صورتش زده بودن بیرون.

یه لقمه ناهار به زور خوردیم و با مامان کیان رو برداشتیم و رفتیم دکتر.

حالا من و مامانم خستهههههههههههه، روز جمعه، ساعت یک ظهر،  تو تهران که خیلی آشنایی باهاش نداریم با یه بچه مریض که یک لحظه جیغش قطع نمیشه راه افتادیم.sorrow emoticon

بعد اینکه چندتا کلینیک سر زدیم و دکتر متخصص اطفال نبود رفتیم بیمارستان دکتر قریب.

انقدر بد بود که دلم نمیخواد بنویسم. فقط شاهکار خودم یادمه که تو اون وضعیت که کیان بغلم بود و باروون نم نم میبارید و مامانم و کیان با هم گریه میکردن و ما به دنبال سونوگرافی و آزمایش..... حالا تلفن لعنتی ام یک ریییییییییییییییز زنگ میزد. همه نگران کیان بودن و میخواست لحظه به لحظه حالش رو بپرسن. رضا ، بابام، مامان فرح، مهدی، زهرا، شیما، خاله فریده و.....منم اعصابم خورد شد و گوشیمو انداختم سطل آشغالی بیمارستان و گفتم لا اقل تو خفه شو.... طفلی مامانم از اون لحظه به بعد منشی مخصوص شد.

وقتی رفتیم آزمایش تا نوبتمون بشه یه شیاف استامینوفن به کیان زدیم و تبش اومد پایین. کیان تو بغلم خوابش برد. یه خانومه که تو آزمایشگاه کار میکرد دلش سوخت و گفت بچه رو ببرید تو اتاق تزریقات رو تخت بخوابونید. من و کیان اون روز ، تو اون اتاق، بعد از چند روز بیداری و مریضی چهل دقیقه خواب عمیق و راحت رو تجربه کردیم. مامان پریبا بازم بالا سر ما بیدار بودن. الهی من فدات شم مادرررررررررررررررر

آزمایش نشون داد که بچه نه عفونت داره و نه هیچ چیز دیگه. سالمِ سالم بود خدا رو شکر. دکتر گفت شاید مسموم شده. با معاینه شکم گفت که شکمش از بی آبی چروک شده......

ساعت 9 شب رسیدیم خونه خاله فریده. کیان با شیاف آروووم شد و بازم گرسنه خوابید. من نباید میخوابیدم چون درس داشتم. چون کار داشتم ولی خوابم برد. مامانمم بیهوش شد.

صبح با کلی عذاب وجدان بیدار شدم. در چند ساعت آینده من باید کلی سمینار به استادم تحویل میدام که هنوز تایپشونم تو لپ تاپ زهرا مشکل داشت.

رفتم دانشگاه و شروع کردم به کار.ضربه شکلک کامپیوتر

ساعت 1 ظهر شد. تا کارم تموم شد استاد رفت.

پرسیدم گفتن رفته دانشگاه تهران. رفتم میدون انقلاب. پرینت هامو آماده کردم. رفتم دانشگاه تهران. سراغ استادمو گرفتم گفتن دانشکده فیزیک اینجا نیست برین فلان خیابان.

تا من رسیدم به فلان خیابان ساعت شد 5 عصر. استاد بازم رفت.regret emoticon

من موندمو کلی کپی و یه استاد ناراحت و دانشگاه تعطیل و  از همه بدتر بلیط هواپیمایی که واسه همون شب بود. یعنی نمیشد بمونم و فردا استاد رو ببینم.

گفتم به درک و همه مدارک رو دادم به نگهبان دانشگاه و راهی خونه خاله فریده شدم.

شب ساعت ده به سمت فرودگاه راه افتادیم. مامانم ساعت یازده بلیط داشت و ما یازده و چهل و پنج دقیقه.

موقع خداحافظی از مامانم واقعا زبانم قاصر از قدر دانیش بود. فقط نگاهش میکردم. مامانم انگار منو نمیدید فقط کیانو میبوسید و گریه میکرد و میگفت ماماننی زود برگرد.crying penguin emoticon

تو هواپیما مجبور شدم دو بار پوشک کیان رو عوض کنم.

از زمانی که رسیدم تا 4 صبح دوازده بار پوشک کیان عوض شد. انقدر حالِ بدِ کیان، حال همه مون رو خراب کرده بود که خوشی دیدار رضا و مامان فرح  رو یادم نمیاد.heart broken emoticon

فردا کیان رو برای بار چهارم بردیم دکتر و بالاخره دکتر نیک نفس که واقعا خدا خیرش بده و آوازه اش رو از اینی که هست بیشتر کنه ، تشخیص درست رو دادن.

بعد از مدت ده ماه از خوردن شیر خشک بیومیل پلاس، کیان به قند و پروتئین این شیر حساسیت نشون داده بود. دکتر شیر بیومیل سُی رو که حاوی پروتئین سویا و قند مخصوص هست، برای مدت یک ماه تجویز کردن.

این شیر رو خوردن همانا و حال کیان خوب شدن همانا.  خدایااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت.

این تنها عکسیه که از کیان اونروزا دارم. تو فرودگاهیم. در لحظات تاخیر پرواز کرمان طبق معمول همیشه.

 

حالش خوب شد خدا رو شکر.اینهمه دکتر و آزمایش و سونوگرافی و دارو و ....همه هیچ بودن. هیچ کدووووم لازم نبود. خدا خواست من تو دادن دارو به کیان خیلی تنبلم و هیچ کدووم از داروهایی رو که بهش داده بودن هنوز باز نکرده بودم وگرنه الان کلی چرک خشک کن و... به بچه داده بودم.     زنده باد پزشک ایرانی و دانشگاههای پزشک ساز ایرانی. آفرین به سواد این اساتید. بگذریم..... فردا دانشجوهای منم همین حرفا رو راجع به من میگن. کلا مملکت گل و بلبلی داریم در حد خودش بی نظیرررررررررر. خدایا ظهور امام زمان را نزدیک بگردان. آمییییییییییییییییییییییییییییییییییییین.

 

ببخشید که این غم نامه ما خیلی طولانی شد. گفتم بنویسم بفهمین که اگر نبودم علت داشته وگرنه ما کلا مخلص همه دوست جونیا هستیم.

امضا : پَ  ری سا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان آرشیدا
17 اسفند 92 11:23
آخخخخخخخخ که چقدر سختی کشیدی عزیزم قربون کیان جونم بشم که طاقت ندارم هیچ بچه ای آب تو دلش تکون بخورهاشکمو درآوردی با این غم نامه ،خداروشکر که آخرش خوب بود و لبخند رو لبم نشست
قویترین مامان دنیا
پاسخ
ببخشید که ناراحتتون کردم.مرسی که همیشه کنارمون هستین
مثل هیچکس
17 اسفند 92 17:47
آخی بمیریم الهی که چه اوضاعی داشتین شنیدنش هم خیلی دردناکه وای به وقتی که توی یه همچین موقعیتی باشی . بازم خدا رو شکر که کیان جون حالش خوب شده .ایشالا هیچ وقت هیچ مادری مریضی جیگر گوشش رو نبینه . خدا کنه اینهمه زحمت میکشین واین درواون در میزنین آخرشم یه کار درست وحسابی که واقعا ارزشش رو داشته باشه گیرتون بیاد تا تموم خستگی این مدت از تنتون در بیاد .
قویترین مامان دنیا
پاسخ
واقعا خدا کنه آخرش خوب بشه
احساس جوانی
17 اسفند 92 17:55
سلام بالاخره پریسا جون آپ کرد چه سختی های کشیدی عزیزم ، خب حالا خداروشکر تمام گرفتاریهات حل شد و از همه مهمتر کیان جون سلامتیشو به دست آورد ، از حالا منتظر خبرای خوبه سه نفرتون هستیم
قویترین مامان دنیا
پاسخ
الان میام پیشت
مهسا
17 اسفند 92 18:06
چه روزای سخت و پر استرسی داشتی... پریسا جون واقعا اشکم جاری شد... چقدر دردسر کشیدی... اخرش کپی ها به دست استادت رسید؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا سخت بوده... خدا مامانت رو نگه داره...خیلی کمک حالت بوده ه ه
قویترین مامان دنیا
پاسخ
مهسا مردم و زنده شدم. ولی شکر خدا به خیر گذشت
فریده
18 اسفند 92 9:53
واقعاً دردناک بود ، بغص کردم ، گریه کردم ، غضه خوردم ، کمی درکت می کنم ، می گم کمی چون پارسال پرهام هم تقریباً همین مشکل رو پیدا کرد ولی من توی شرایط درس و دانشگاه شما نبودم و این همه دغدغه فکری نداشتم ،هنوز هم از به یادآوری اون روزا تنم می لرزه . خدا عمر باعزت بده به مامانتون ، امیدوارم هرچی می خواد خداوند بهش بده ، امیدوارم شاهد خوشبختی تمام عزیزانش باشه . چقدر توی اون شرایط داشتن یه همراه صبور که آدم بتونه سرش غر بزنه خوبه . خدا رو شکر که کیان خوبه ، خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد ، خدایا دیگه هیچ وقت کیان کوچولوی ما مریض نشه . خدایا امتحان زبان پریسا جون خوب بشه و استادش گیر نده . آمین یا رب العالمین.
قویترین مامان دنیا
پاسخ
خدایا فریده جون رو برا من حفظ کن تا همیشه اینقدر دعاهای خوب برام بکنه.
مامانی کسرا
18 اسفند 92 22:06
وای خدای من چقدر بهتون سخت گذشته البته باز خدا رو شکر که بخیر گذشته اما کاش مدارکُ واسه استاد پست میکردی آیا برسه دستش آیا نرسه!!!!!! عجب اوضاعی بوده!!!!!!! حالا ولش کن خدا رو شکر که تموم شده
قویترین مامان دنیا
پاسخ
خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت
مامان مینا
19 اسفند 92 0:00
وای بمیرم برا کیان جون عزیزم چی کشید این مدت .همینطور شما پریسا جون و مامان مهربونتخیلی ناراحت شدم برا کیان فداش شمخداروشکر که بالاخره یه دکتر درست تشخیص داد خداروشکرعزیزم ایشالا بعد اینهمه سختی خبرایه خوب از امتحان و سمینارا بهت میرسه. مطمئنم پریسا جون با اراده از پس همشون بر اومده
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلااااااااااام مینا جونم. خدا شما رو برا ما نگه داره. خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت.
مامان شایلین
19 اسفند 92 20:51
آخی عزیزم چه بلاهایی سرت اومده خیلی ناراحت شدم .امتحان - بچه مریض - پیدا نکردن دکتر اونم تو شهری مثل تهران و از همه مهمتر نابلد بودن هم دیگه اخر بدشانسیه خاله به قربون کیان شیطون بره نبینم این وروجک ما مریض بشه و اینقدر مامانیشو اذیت کنه ، باز خدارو شکر که دکتر تشخیص درست داده و حالش بهتر شده انشالله امتحان زبانت هم خوب میشه و قبول میشی
قویترین مامان دنیا
پاسخ
زبان قبول شدم هوراااااااااااااااااااااااا
مامان آروین-مریم
21 اسفند 92 13:31
سلام دوست جوووونی خیلی ناراحت شدم از اینکه خدا این آزمایشات الهی رو جلوی پات گذاشت اما خوشحالم از اینکه اینقدر توانائی های بالائی داری که در مقابل همشون مقاومت کردی . خدا رو شاکرم که حال کیان جونی بهبود پیدا کرده . و امیدوارم خستگی از تن مامان فداکارتون در رفته باشه . به خونه خودت خوش اومدی .
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلاااام مریم جون. حرفای شما کلی خستگی رو از تنم دور کرد. دوستتون داریم و بووووووووووووووس
مریم
21 اسفند 92 15:19
]rچقدر ناراحت شدم برات عزیزم. خدا پشت و پناه خودت و کوچولوی نازت باشه
قویترین مامان دنیا
پاسخ
خدا رو شکر روزای سختمون گذشت.
زندگی من
21 اسفند 92 18:24
پریسا جونم کجایی پس ؟ دلتنگم این روزا آپمممممممممممممم بیا
قویترین مامان دنیا
پاسخ
الان میام.
مامان لیانا
22 اسفند 92 0:59
الهی بمیرم چه شب سختی بوده برات..شهر غریب دست تنها با بچه مریض..مطلبتو میخوندمو اشک میریختم خودمو جات میزاشتم مو به تنم راست میشد..خدارو هزار بار شکر همه چی ختم بخیر شد
قویترین مامان دنیا
پاسخ
مرسی که اینقدر درکمون کردید. خدا لیانا جونو برات سالم و سلامت نگه داره عزیزم
مامانی غزل جوون
29 اسفند 92 14:22
الهی بمیرم چه سختی کشیدی دوست جونی ولی خداروشکر که دیگه تموم شد همیشه شاد باشی عزیزم
قویترین مامان دنیا
پاسخ
خدا نکنه عزیزم. خدا شما ر برا ما نگه داره..ممنون از حضور گرم و همیشگیتون