ماجرای رسیدن ما به خونمون
سلاااااااااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااااااام صد تا سلاااااااااااااااااااااااام به روی ماه همه دوستای عزیزم
ممنونم که تو این مدت به یادمون بودین و احوال پرسمون بودین.
تو رو خدا ببخشید که همه نظرات رو بدون پاسخ تائید کردم. قول میدم بار آخرم باشه.
علتِ این بی ادبیِ من فقط و فقط کمبود وقته. چون تا کیان خوابه، هم میخوام مطلب جدید بنویسم و هم به همه وبلاگای دوستام سر بزنم. بازم معذرت........
جونم براتون بگه از ماجرای سفر ما به سمت منزل....
جمعه امتحان زبان(یکی از مشابهات تافل(اجباری دوره دکتری)) داشتم. ساعت 8 صبح.
و شنبه باید سه تا سمینار رو ارائه میدادم که همه مطالبش درون لپ تاپ شکسته ام بود.
صبح پنج شنبه با کلی گریه لپ تاپ رو زدم زیر بغلم و بردمش تعمیر. گفتم آقا تو رو خدا اینو دو ساعته برا من درست کنید باید ببیرمش تهران.
گفتن خانوووم این حداقل دو روز کار داره. بهترین کار اینه اطلاعاتتون رو برداریم.
لپ تاپم هیچ فلشی رو نمیخوند. سی دی رامشم اتصالی کرد. رَم لپ تاپ رو در آوردیم و اطلاعات رو ریختم رو سی دی و اومدم بیرون. زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم لپ تاپش رو آماده کنه تا با خودم ببرم تهران. حالا برنامه ها و سیستم زهرا با مال من کاملا فرق میکرد و بماند که من تو یکی دو ساعت چه جوری تونستم برنامه های لپ تاپ زهرا رو عوض کنم و کار خودمو راه بندازم.
برای عصر پنج شنبه بلیط قطار داشتیم. به مامانم گفته بودم که باهامون بیاد که علاوه بر اینکه کیان رو نگه داره با هم عصرا بریم بیرون و بگردیمو خریدای عیدمون رو بکنیم. اونم طفلی قبول کرده بودن همراهمون بیان تهران.
تا قبل از ظهر پنج شنبه حال کیان اونقدر بد شد که من از رفتن منصرف شدم. حالت تهوع و ا. س. ه. ا. ل. یه لحظه قطع نمیشد. جیغ زدنای موقع سوختن پاهاش هم به کنار.
به مامانم گفتم شما بمونین. من شب با اتوبوس میرمو شنبه برمیگردم. مامانم گفت تو با این اعصابت اگه با ما نری تهران مطمئنم تا شب خودتم نمیری.
راست میگفت محال بود بتونم کیان رو تو اون وضعیت بذارمو برم. از طرفی هم اگه امتحان فردا رو از دست میدادم همه چی یک ترم عقب می افتاد.
راه افتادیم..........
هنوز نیم ساعت از حرکت قطار نگذشته بود که کیان به صورت فوّاره ای بالا آورد.
تب شدیدی داشت. رفتیم پیش دکتر قطار گفت طوریش نیست نگران نباشین
کیان هیچی نمیخورد. یعنی نمیتونست بخوره. به گلوش نرسیده همه رو بالا میاورد. شکمش هم که یکسره کار میکرد. تب هم به زور پاشویه کنترل میشد چون قطره استامینوفن رو بالا میاورد.
اون شب تا 4 صبح فرداش که کیان یه کم آرووم شد و خوابش برد من هزار بار مُردمو زنده شدم. خدا خیری به مامانم بده که تو این شرایط تند تند لباسای منو کیان رو تو همون قطار شُست و خشک کرد. (کیان همه بلوز و شلواراش و لباسای دانشگاه من و حتی کفشامم کثیف کرده بود).
خدا یه خیری هم به دکتر قطار بده که تا صبح کلی به کیان سر زد. خدا از این آدمای با وجدان زیاد کنه تو جامعه مون انشالله.
خلاصه 6 صبح رسیدیم تهران. تا از راه آهن برسیم خونه یِ خاله بابا رضا شد ساعت 7. من دست و صورتمو شستم. برگه ورود به جلسه رو برداشتم و رفتم سر امتحان.
هرگز تو عمرم چنین امتحانی رو تجربه نکرده بودم. هر خطِ reading رو چند بار میخوندم تا یادم بمونه چی به چیه. وقتی از یه خط به خطِ بعدی میرفتم چشام نمیدید و مثلا چند خط رو جا میانداختم. یا همون خطِ قبلی رو میخوندم و چون هیچ تمرکزی نداشتم متوجه نمیشدم که اینا رو قبلا خوندم.
امتحان زبان هم تموم شد. وقتی بچه ها با استرس میگفتن من فقط دو ماه خوندم. یا یکی میگفت من فقط اون چهار تا کتاب رو خوندم. من به حال خودم دلم میسوخت که بدون هیچ آمادگی و با چه حالی رسیدم به امتحان.
تا چند روز دیگه نتیجه ها رو اعلام میکنن. مثل همیشه محتاج دعای خیرتونم .
برگشتم خونه خاله فریده. گفتم میرم دو ساعت میخوابم بعد پا میشم سمینارا و تایپا رو تو لپ تاپ زهرا آماده میکنم.
وقتی رسیدم خونه و چشمم به کیان افتاد از شدت ترس و ناراحتی میخواستم زار بزنم. کیان زرررررررررررررررررررررررررد و بیحال افتاده بود. چشماشو به زور از هم باز میکرد. استخونای صورتش زده بودن بیرون.
یه لقمه ناهار به زور خوردیم و با مامان کیان رو برداشتیم و رفتیم دکتر.
حالا من و مامانم خستهههههههههههه، روز جمعه، ساعت یک ظهر، تو تهران که خیلی آشنایی باهاش نداریم با یه بچه مریض که یک لحظه جیغش قطع نمیشه راه افتادیم.
بعد اینکه چندتا کلینیک سر زدیم و دکتر متخصص اطفال نبود رفتیم بیمارستان دکتر قریب.
انقدر بد بود که دلم نمیخواد بنویسم. فقط شاهکار خودم یادمه که تو اون وضعیت که کیان بغلم بود و باروون نم نم میبارید و مامانم و کیان با هم گریه میکردن و ما به دنبال سونوگرافی و آزمایش..... حالا تلفن لعنتی ام یک ریییییییییییییییز زنگ میزد. همه نگران کیان بودن و میخواست لحظه به لحظه حالش رو بپرسن. رضا ، بابام، مامان فرح، مهدی، زهرا، شیما، خاله فریده و.....منم اعصابم خورد شد و گوشیمو انداختم سطل آشغالی بیمارستان و گفتم لا اقل تو خفه شو.... طفلی مامانم از اون لحظه به بعد منشی مخصوص شد.
وقتی رفتیم آزمایش تا نوبتمون بشه یه شیاف استامینوفن به کیان زدیم و تبش اومد پایین. کیان تو بغلم خوابش برد. یه خانومه که تو آزمایشگاه کار میکرد دلش سوخت و گفت بچه رو ببرید تو اتاق تزریقات رو تخت بخوابونید. من و کیان اون روز ، تو اون اتاق، بعد از چند روز بیداری و مریضی چهل دقیقه خواب عمیق و راحت رو تجربه کردیم. مامان پریبا بازم بالا سر ما بیدار بودن. الهی من فدات شم مادرررررررررررررررر
آزمایش نشون داد که بچه نه عفونت داره و نه هیچ چیز دیگه. سالمِ سالم بود خدا رو شکر. دکتر گفت شاید مسموم شده. با معاینه شکم گفت که شکمش از بی آبی چروک شده......
ساعت 9 شب رسیدیم خونه خاله فریده. کیان با شیاف آروووم شد و بازم گرسنه خوابید. من نباید میخوابیدم چون درس داشتم. چون کار داشتم ولی خوابم برد. مامانمم بیهوش شد.
صبح با کلی عذاب وجدان بیدار شدم. در چند ساعت آینده من باید کلی سمینار به استادم تحویل میدام که هنوز تایپشونم تو لپ تاپ زهرا مشکل داشت.
رفتم دانشگاه و شروع کردم به کار.
ساعت 1 ظهر شد. تا کارم تموم شد استاد رفت.
پرسیدم گفتن رفته دانشگاه تهران. رفتم میدون انقلاب. پرینت هامو آماده کردم. رفتم دانشگاه تهران. سراغ استادمو گرفتم گفتن دانشکده فیزیک اینجا نیست برین فلان خیابان.
تا من رسیدم به فلان خیابان ساعت شد 5 عصر. استاد بازم رفت.
من موندمو کلی کپی و یه استاد ناراحت و دانشگاه تعطیل و از همه بدتر بلیط هواپیمایی که واسه همون شب بود. یعنی نمیشد بمونم و فردا استاد رو ببینم.
گفتم به درک و همه مدارک رو دادم به نگهبان دانشگاه و راهی خونه خاله فریده شدم.
شب ساعت ده به سمت فرودگاه راه افتادیم. مامانم ساعت یازده بلیط داشت و ما یازده و چهل و پنج دقیقه.
موقع خداحافظی از مامانم واقعا زبانم قاصر از قدر دانیش بود. فقط نگاهش میکردم. مامانم انگار منو نمیدید فقط کیانو میبوسید و گریه میکرد و میگفت ماماننی زود برگرد.
تو هواپیما مجبور شدم دو بار پوشک کیان رو عوض کنم.
از زمانی که رسیدم تا 4 صبح دوازده بار پوشک کیان عوض شد. انقدر حالِ بدِ کیان، حال همه مون رو خراب کرده بود که خوشی دیدار رضا و مامان فرح رو یادم نمیاد.
فردا کیان رو برای بار چهارم بردیم دکتر و بالاخره دکتر نیک نفس که واقعا خدا خیرش بده و آوازه اش رو از اینی که هست بیشتر کنه ، تشخیص درست رو دادن.
بعد از مدت ده ماه از خوردن شیر خشک بیومیل پلاس، کیان به قند و پروتئین این شیر حساسیت نشون داده بود. دکتر شیر بیومیل سُی رو که حاوی پروتئین سویا و قند مخصوص هست، برای مدت یک ماه تجویز کردن.
این شیر رو خوردن همانا و حال کیان خوب شدن همانا. خدایااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت.
این تنها عکسیه که از کیان اونروزا دارم. تو فرودگاهیم. در لحظات تاخیر پرواز کرمان طبق معمول همیشه.
حالش خوب شد خدا رو شکر.اینهمه دکتر و آزمایش و سونوگرافی و دارو و ....همه هیچ بودن. هیچ کدووووم لازم نبود. خدا خواست من تو دادن دارو به کیان خیلی تنبلم و هیچ کدووم از داروهایی رو که بهش داده بودن هنوز باز نکرده بودم وگرنه الان کلی چرک خشک کن و... به بچه داده بودم. زنده باد پزشک ایرانی و دانشگاههای پزشک ساز ایرانی. آفرین به سواد این اساتید. بگذریم..... فردا دانشجوهای منم همین حرفا رو راجع به من میگن. کلا مملکت گل و بلبلی داریم در حد خودش بی نظیرررررررررر. خدایا ظهور امام زمان را نزدیک بگردان. آمییییییییییییییییییییییییییییییییییییین.
ببخشید که این غم نامه ما خیلی طولانی شد. گفتم بنویسم بفهمین که اگر نبودم علت داشته وگرنه ما کلا مخلص همه دوست جونیا هستیم.
امضا : پَ ری سا