تولد بابا رضا جووووووووووووووووووونمووووووووووووووون
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام
یه سلاااااااااااااااام از سر خوشی و خوشحالی.(خدا رو شکر)
بعد از خوب شدن کیان از کرمان اومدیم رفسنجان خونه خودمون.
وااااااااااااااااااااااااااااااااای بهشت که میگن همین خونه خودِ آدمه. آرامش آرامش و آرامش. زیباترین تفسیر از خونه خودم همینه.
مِستِر کیان دو روز اولی که خونه خودمون بودیم افسرده تشریف داشتن. آقا دلشون برای ارومیه و ارومیه ایها تنگ شده بود. همش دنبالشون میگشت. زهرا زهرا یه لحظه از زبونش نمی اُفتاد. تو تمام مدت این دو روز دو کلمه حرف نزد. اصلا نخندید. اصلا بازی نکرد. به شدت خواب آلوده بود. این عادتش به من رفته. منم وقتی خیلی ناراحت و افسرده باشم خوابم میگیره.
کیان ناراااااااااااحت، من خوشحااااااااااااااااااااال. خوشحااااااال که حال کیان خوبه. خوشحااااااااااال که خونه خودمم پیش رضا. اونقدر حال من خوب بود و هیجان داشتم که بالاخره این هیجان به کیان هم منتقل شد و شازده بعد از دو روز از پیله خودشون اومدن بیرون و چه بیرون اومدنی........
انرژی اش ده برابر شده. کُل خونه رو زیر و رو کرده. همه اسباب بازیاش رو خراب کرده. دیگه اصلا نمیشه تو گهواره اش بذارمش چون بلند میشه و توش خودش رو تاب میده. و نتیجه اش کله پا شدنه.
(کیفیت عکسام افتضاحه. دوربینِ خوبمون ارومیه مونده)
تخت اش هم دیگه امنیت نداره. از رو نرده هاش پاهاش رو رد میکنه و میندازه بیرون.
نگهداری از کیان خیلی خیلی خیلی سخت شده. نمیدونم چون اینجا دست تنهام اینو میگم یا کیان یه باره خیلی شیطون شده ...
در کُل، شکر خدا اینجا همه چیز عالیه. سه تایی کنار هم لحظه های شادی داریم. کیان به شدت بابایی شده. چپ و راست میره باباش رو میبوسه. جالبه که بهش بابا نمیگه میگه: رِ دا (رضا) رِدا بیااااااا.....رِدا بُدو
شکر خدا همه چیز خوبه. تنها چیزی که میلنگه خانه داریِ منه. تو وبلاگ فریده جونی خوندم چند روزه مشغوله آشپزخونه تکونیه.
منم درگیر همین مشکلم. خیلیم کار میکنم به خدا، ولی با کیان واقعا نمیشه. ماشالله اش باشه دمِ عیدم که کارگرا وقتای اعجاب انگیز به آدم میدن. دیروز یکیش گفت ساعت 6 عصر به بعد میام..........اون موقع میای چیکار عزیززززززززززززززم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
خونمون مثل بازار شام میمونه ولییییییییی خودمون خوشیم. تا عید تموم میشه دیگه. ما که هیچ وقت مهمون نداریم پس بی خیال...................
.........................................................................................................................................
امروز تولد بابا رضا بود. ما چون خیلی خوشحال بودیم پیشواز رفتیم و دیشب یه جشنِ دبشِ سه نفره گرفتیم.
اصلا اونقدر از کنار رضا بودن خوشحالم که همش دلم میخواد بنویسم ما سه نفر اِل کردیم ما سه نفر بِل کردیم.
خلاصه اول منو کیان دو تایی رفتیم کیک و شمع و وسایل تزیینی و فشفشه و خوراکیا رو خریدیم اومدیم خونه.
تا بابا رضا بیاد سه تا فشفشفه سوزوندیم. یه دونه هم بادکنک ترکوندیم. کیان از ترکیدن بادکنک ترسید . میخواست گریه کنه ولی وقتی دید من پیش دستی کردمو با صدای بچه گریه کردم خنده اش گرفت. بادکنک ترکیده رو کشیدیم سرِ یه لیوان و باهاش طبل درست کردیم. طبل میزدیم و با جیغ میگفتیم دست دست دست تولدِ جوجه اس.
رفتیم حموم. بزک دوزک کردیم و منتظر بابا رضا شدیم. البته کیان اجازه نداد لباساش رو عوض کنم. منم دیدم اگه به زور اینکارو بکنم خودم عرق میکنم و آرایشم خراب میشه، رو همون لباسای تو خونه اش کراواتش رو زدم. خیلی رضا از این کار خوشش اومده بود.
وقتی بابا رضا در رو باز کرد من و کیان با رقص رفتیم پیشوازش. یه چیزی داخل پرانتز بگم که یکی از بزرگترین دلخوشیای کیان اینه که من بگریمش بغلم و دو تایی برقصیم. البته دستش رو به حالت رقص تانگو میگیرم دستم و کیان ذووووووووووووق میکنه.
شب خوبی داشتیم خدا رو شکر. از امروز روزهای سی سالگی بابا رضا شروع میشه. امیدوارم بهترین روزای زندگیت رو امسال تجربه کنی عشقم.
(به کیک زشتمون نخندید لطفا. اولا بر عکس قیافه اش خیلی خوشمزه بود. ثانیا چون کیکِ سفارشیِ خودم به جای 1 کیلو که گفته بودم 3.5 کیلو در اومده بود،منم اونو نخریدم،جاش کوچولوترین کیکشون رو برداشتم. آخه ما 3 نفر 4 کیلو کیک رو چیکار می کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
بعد از عید امتحان جامع دارم. همه همکلاسیام نشستن عینِِ...... (از فکر اشتباهتون متاسفم. عینِ خانوووم و آقا منظورم بود) عینِ همون میخونن. من فعلا هیچی برام مهم نیست. میخوام خونه تکونی کنم. سبزه بذارم. ناهار و شام مفصل برا شوهرم درست کنم. عصرا کیان رو ببرم بیرون بگردونم. دلم زندگی میخواد. زندگی سه نفره. تا اطلاع ثانوی دست به کتابا نمیزنم. عذاب وجدانم جرات داره نگاه چپ به من بکنه. اصلا تا اطلاع ثانوی وجدان مُجدان یوخ
(از هفته بعد منم شروع میکنم. مجبوووووووووووووووووووووووورم. میفهمی؟)
راستی تا چند روز دیگه اینترنتم درست میشه. این دو تا مطلب رو از خونه مامان فرح اینا دارم میذارم. ساعت داره سه میشه. وبلاگای دوستامو خوندم ولی نظر نذاشتم. انشالله نظر باشه برا فردا صبح بعد از یک صبحانه مفصل، شاداب و قبرااااااااااااااق.
راستی این چند روزه که ما نبودیم، مهسا در جوارِ عشقش کولاک کرده(کِفَ کوتَه چکیپ(ترکی نوشتم مخصوص خودش)) و مهدیه جون مامان فندق هم زایمان کرده و طاها کوچولوش رو به دنیا آورده. خیلی خوشحالم برای هردوشون. و هر دوشون رو میبوسم.
خدایا ممنونم به خاطر اینهمه حسِِ خووووووووووب که تو وجودمه. اونقدر انرژی دارم که میتونم از اینجا تا شیراز سینه خیز برم روبوسیِ یه دوستِ عزیز.(فریده جون چاکرتیم)
شب خووووووووووووووووووووووووووووش