کیان در پایان دوازده ماهگی
سلااااااااااااااااااااااااااااام
خوبین؟
خدا رو هزار مرتبه شکر ما هم خوبیم. کیان ما هم خوبه.
میخوام اینجا خیلی سریع در مورد اَهَمِّ اخبار دوازده ماهگی بنویسم :
-اولین و مهمترین اتفاقی که تو دوازده ماهگی کیان افتاد راه رفتنش بود. دقیقا ده روز مونده به تولد یکسالگی اش پسر کوچولوی ما اولین قدم زندگیشو برداشت و من و پدرش رو غرق لذت و شادی کرد. اونقدر از دیدن این صحنه مات شده بودیم که چند ثانیه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم و بعدش مثل همیشه جیغ و دست و هوراااااااااااا بودیم. خیلی خدا رو شاکرم به خاطر این اتفاق زیبا.
از اون روز به بعد کیان اول صبح که پا میشه شیرش رو میخوره، یه یاعلی میگه و راه میافته. به طور متوسط روزی حداقل حداقل 3 ساعت پیاده روی مداوم داریم. دیشب که منو رضا خودمونو وزن کردیم متوجه شدیم که هردومون وزن کم کردیم و همه اینا به لطف قدمای کوچولو تند تند کیانِ. خلاصه توفیق اجباری نصیبمون شده و پیاده روی خانوادگی داریم. خدایا شکرت به خاطر این قدمهای کوچولو. انشالله همیشه رو به موفقیت قدم برداری موش موشکم.
- دومین اتفاق بسیار زیبا، در آوردن سه تا دندون دیگه بود. یکی پایین. دو تا بالا. اینم خیلی عالی بود. کلی بابتش کیف کردیم.
- سومین اتفاق که از نظر من مهم حساب میشه اینه که این فسقلی یهو یک کار بزرگ کرد و اون ترکِ شیر شبانه بود. دیگه شبا موقع خواب شیر نمیخوره. این کار از اخرای یازده ماهگی شروع شد. 10 شب اول سر موقعش من بیدار میشدم و شیر درست میکردم و تا 2 ساعت که وقت داشت خواب و بیدار بودم تا شیرش رو بخوره ولی کیان اصلا دهنش رو باز نمیکرد و من شیرا رو دور میریختم. بعد کم کم متوجه شدم که شبا شیر نمیخواد. و این یعنی بالاخره بعد از 11 ماه شب بیداری، ما یک خواب درست داریم. هر چند شبا بازم باید بیدارشم که روش پتو بندازم و یا از رو کمر باباش پیاده اش کنم و بذارم سرجاش ولی..... خیلی خیلی خوبه.
- در مورد دایره لغات خیلی تغییرات نداریم. هنوزم وِردِ زبونش بابا، رضا و زهراست. ماما روو دیگه اصلا نمیگه. ای خُدا رو برای وقتی که کارش گیره استفاده میکنه. موقع خداحافظی خُدا خُدا میگه . مواقعی هم که راه نمیره و خسته اس گوشی رو برمیداره به دو نفر زنگ میزنه:
--عَلو ....رِدا(رضا) بُدو بیا...بابا بُدو بُدو بُدو بیا
--عَلو زَرا (زهرا) یا دایی گَ بوراا(به ترکی یعنی بیا اینجا)
خلاصه زنگ میزنه همه کس و کارش روو دعوت میکنه بیان پیشش. کلی فیلم بامزه از این صحنه هاش گرفتم.
- غذا خوردنش بدتر از قبل شده. چون من شِگِردای مامانمُ در غذا دادن به کیان بلد نیستم.
این بود خلاصه ای از شیرین کاریا و شیرین زبونیای فسقلی ما در آخرین روزهای سال اول زندگیش. به خاطر تمام این اتفاقات زیبا خدای مهربونم رو شاکرم. خدا رو شکر میکنم که به من لیاقت مادری و تجربه این لذتها رو داد.
(این لباسا سوغاتیِ مامان فرح و بابا علی از سفر نوروزیِ اصفهانشونه. عاشق این لباسام. دستتون درد نکنه مادربزرگ و پدربزرگ نازنینم.)
با وجود خدایی که هر لحظه معجزاتش رو میبینم،با وجود کیان و شیطنتهاش، با وجود رضا و مهربونیاش ، یک لحظه هم شک نمیکنم که بهشت موعود همین خونه ماست.
(پدر و پسر غرقِ تماشای هُدهُد)
خدایا شکررررررررررررررررت.