تولدت مبارک کیانم(مادرانه)
سلاااااااااااااااااااااااام
پسر نازنینم، میوه عمرم، نور چشمم، امید قلبم، کیانم سلاااااااااااام
سلام به رویِ ماه تو عسلم، که وجودت زندگی رو برام شیرینتر کرده.
یک سال گذشت کیان. از لحظه اولی که تو پات رو به خونه ما گذاشتی و شدی همه دنیای ما یکسال کامل میگذره. تا یک ساعت دیگه(یعنی 9:30) تو متولد میشی.
تولدت مبارک کیانم....
پارسال این موقع نمیدونی چه حالی داشتم. بعد از نه ماه که تو وجودم رشد کرده بودی، بعد از نه ماه پر از استرس و اضطراب قرار بود تو رو از وجود من خارج کنن و بیای تو دنیای ما آدم بزرگا. خیلی حسِ عجیبی بود.
بابا رضا و مادربزرگات خیلی استرس داشتن. نگران بابات بودم. چند وقتی بود که خوابای عجیب غریب میدیدم. همش میترسیدم نباشم که ببینمت. وقتی داشتم میرفتم تو اتاق عمل، به همه سپردم مواظب بابات باشن.گفتم تو رو خدا هوای رضا رو داشته باشین. بعد رضا رو بغل کردم(رضا نمیتونست منو بغل کنه چون من سایزم 1.5 برابر رضا شده بود) و آرووم بهش گفتم "گلم کیان رو به تو میسپارم. "
رفتم تو قسمتِ انتظار اتاق عمل. برای یک لحظه نه ماه بارداری ام مثل یه فیلم از جلو چشمام گذشت.
-لحظه اول که نتیجه مثبت بارداری رو گرفتم و ضربان قلبم رفت رو هزار
- وقتی خبر بارداری رو به بابا رضات، تو سالگرد ازدواجمون دادم.(بی بی چکِ روبان زده شده و کادو شده، یکی از کادوهای من بود)
-وقتی رفتیم دکتر و دکتر به خاطر دو بارداری ناموفق، بهم هپارین تجویز کرد و من 9 ماه، روزی دو تا هپارین تزریق کردم. دیگه جای سالم تو پاهام نمونده بود. وقتی یه جای بدنم زخم میشد، خون خیلی رقیقی ازش بیرون میومد.
-وقتی خبر قبولی تو مرحله اول دکترا اومد و من و تو و بابات سه تایی رفتیم مصاحبه.
- دکترا قبول شدم و تازه این اول ماجرا بود. بدون استثنا هر هفته دو شب تو قطار بودم. از اون روزا ویارای اول صبح تو قطار و خوابِ آخر شب رو تختِ کوچیک قطار که ماه هشتم احساس میکنم تنگترین جای دنیاست و دیگه نمیتونم تووش نفس بکشم یادمه.
-از تهران و کلاسای 4 ساعته و بدو بدوهاشم که دیگه نگو. فقط مهربونی همکلاسیام یادمه که نوبتی کوله پشتی منو برمیداشتن و من با اون شکم قلنبه ام بدو بدو میرفتم دنبالشون.
-تو همین شلوغ پلوغیا تونستم برای سلامتی ات سه بار قرآن ختم کنم.
-روزی رو یادم اومد که خبر بارداری رو به خانواده هامون دادیم.
- روزی که دکتر سونو ام کرد و گفت مبارکه پسره و اون لحظه من تو عرش آسمونا سیر میکردم که پسردار شدم.
-روزی که برای اولین بار تکونات رو تو وجودم حس کردم.
- دست رضا رو شکمم یادم اومد که باهات آرووم حرف میزد و به من میگفت تو گوش نده حرفام مردونه اس.
- از خوابای طولانی ات تو شکم من که مجبورم کردی هزار بار ازت نوار قلب بگیرم.
- سونوهای سه بعدی ات که هر چی تپلتر میشدی به من شبیه تر بودی.(چون من چااااااااق بودم و بابات خوش تیپ)
-روزایی که با چه ذوق و شوقی برات سیسمونی میخریدیم.
- روزی که دکترم 3 هفته مونده به زایمان منو از رفتن به دانشگاه منع کرد و اون موقع درست مصادف بود با امتحانات پایان ترم من و باز هم من بودم و مِهر و منتِ اساتید.
- روزای خوب آخر بارداریم که اتاقت رو نقاشی کشیدیم و چیدیم و با بابات تصمیم گرفتیم یه چند روزی کلا بی خیال تو بشیم و از دو تایی بودنمون نهایت استفاده رو ببریم و انصافا هم خیلی بهمون خوش گذشت.(شرمنده ایم )
- لحظه تحویل سال 92 که عروسکات تو سفره بودن و بابات بهت عیدی هم داد .
و حالا با همه این خاطرات شیرین و بعد از 9 ماه انتظار، همه عزیزانم پشت اتاق عمل بدن و من داشتم برای بیهوشی آماده میشدم.
وقتی به هوش اومدم،مادر شده بودم.
لحظه اولی که تو رو تو آغوشم گرفتم و گریه های بی امانم از سر شوق رو یادمه. میگفتم: خدایا شکرت این بچه منه؟؟؟؟؟(مرسی از خاله زهرای نازنینت که همه این لحظات رو برام فیلمبرداری کرده)
بار اولی که بهت شیر دادم یادمه. بلد نبودی سینه بگیری و هنوز هم بعد از یکسال، شنیدن صدای خفیف گریه ات تو فیلم، دلمو میلرزونه.
وقتی آوردیمت خونه، منو رضا همش بوست میکردیم و یادم نمیره که یه بار بابات از سر ذوق دو متر هوا پرید و گفت وای پری این بچه ماست؟ باورم نمیشه. منم میگفتم رضا تو رو خدا خودتو کنترل کن یه طوری ات میشه ها.
تو همون چند روز اول که تو خونمون پا گذاشتی همه چیز رو دگرگون کردی و چه قدر این تغییرات دلنشین بود.
حمام اولت، افتادن بند نافت، وااااای ختنه کردنت، همه این لحظات شیرین یادمه.
بار اولی که مجبور شدم تنهات بذارم یازده روزه بودی. موقع رفتن این عکس رو ازت گرفتم.
برای اساتید و همکلاسیام شیرینی بردم. هنوزم دوستام میگن یادته اون روز شیرینی تعارف میکردی و چشات پره اشک بود که من دلم برای بچه ام تنگ شده.
دلتنگت شده بودم کیان . بیقرارت بودم. اون روز چون تو کنارم نبودی که شیر بخوری. من به شدت تب کرده بودم. میلرزیدم و چون کلی شیر جمع شده بود، درد شدیدی داشتم. طوری که بازوهام قفل کرده بود و نمیتونستم کوله ام رو از رو زمین بلند کنم.
لحظه دیدارمون بعد از اولین دوری تاریخی بود.
اولین باری که خودم لباست رو عوض کردم، اولین باری که ناخن هات رو گرفتم، اولین باری که خودم حمامت کردم، رو یادمه. همه اینا رو از سر ناچاری انجام دادم چون از پدرت دور شدیم و تا شش ماهگی همه این کارا رو بابات برات انجام میداد.
با اینکه 6 ماه از اون روزا میگذره و ما به خونه خودمون برگشتیم ولی هنوزم از یادآوری دوریامون بغضم میگیره. دلم میخواد همه حال سایه رضا رو سرمون باشه. دلم دوری نمیخواد. دلم خونه امن خودمو میخواد در هر حال و هر زمان.
اولین خندیدنت یادمه کیان. وای که به یک لبخند ملیح از تو، توی خواب منو بابات چه حالی میشدیم.
اولین غلت زدنات،نشستنت، تاتا تی تی کردنات، روروئک سواریات، دندون درآوردنت، غذا نخوردنت، شیر نخوردنات،واکسنات، خنده هات گریه هات، این مریضی آخرت ، همه و همه دارن برام دوباره تداعی میشن.
مسافرتهای اجباریمون تو این یک سال، بدو بدوهای من و بابات تو زندگی که بی اختیار تو رو هم درگیر میکرد، شب بیداریام، همه و همه دارن دوباره زنده میشن.
کیان تو تا شش ماهگی ات،خیلی خیلی بچه آرووم و بی دردسری بودی. البته این جمله رو با چشم پوشی از شیر خوردنت میگم چون ماجرای شیر خوردنای تو چنان پدری از من درآورد که تو تاریخ باید نوشته بشه. بگذریم ادامه میدم..
بعد از شش ماهگی ات که کم کم تکون خوردن و صدا درآوردن یاد گرفتی شیرین ترین و نابترین مزه زندگی رو به من چشوندی.
امروز روز تولد تواِ کیانم. امروز اولین سالگرد مادر شدن منه. چه زیبا بود این واژه یِ مادر و چه سنگین بود مفهموم مسئولیت مادری.
کیانم، صبر و قرارم ، آرامِ جانم، روح و روانم، چه بازیا که تو این یکسال با هم نکردیم. چه شعرا و لالایی ها که برات خوندم. چه صداهای عجیب و غریب و تقلید صداهایی که تو این یکسال بدون درنظر گرفتن مکان و زمان برات در نیاوردم. من فقط خودم و تو رو میدیدم.
من تماشای تو میکردمو غافل بودم
کز تماشای تو جمعی به تماشای منند
یه بار یه خانووم که نمیتونست بچه شو آرووم کنه،آوردش کنار ما و گفت میشه دختر منم گوش بده. گفتم خواهش میکنم. بعد رو به بچه اش گفت مامان بشین عمو پورنگ تماشا کن. منو میگی.........
روزگاری با هم گذروندیم کیان. دنیای قشنگی با هم داریم. میدونم خیلی مادر خوبی نبودم و خیلی کاستی تو رفتارم و کارام و نحوه تربیتم بوده ولی...... قبول داری دوستای باحالی برا هم بوودیم؟ من که خیلی حال میکنم باهات رفیقم تو چی؟
حتما الان که بعد از چند سال این متنو میخونی میگی مادر ما از اول هم عقل درست حسابی نداشت.
آره مادر من دیوونه شدم. اول از همه دیوونه پدرت. که فراتر از لیاقتِ من بود و من همیشه بعد از شکر خدا میگم چه عمل نیکی داشتم که خدا رضا رو نصیبم کرد.
و بعد دیوونه تو کیان.
همونطوری که رضا برای همسری وَرایِ تصورات من بود تو هم به عنوان بچه یِ من خیلی خیلی خیلی بیشتر از چیزی بودی که من میخواستم.
چه قدر شادم از حضورت. چه قدر خرسندم از بودنت. چه لذت عظیمیه به آغوش کشیدنِ تو کیان. چه حسِ عجیبیه بوسیدن تو نازنین ترین.
عاشقتم کیان. این عشق هم یه نعمته و هم یه مسئولیت.
من با تو مادر شدم کیان. من مادرِ توام کیان. تو اومدی و من شدم "پریسا مامان کیان"
کیان جوون، کیان عشق، کیانِ مهربونم،تو نفسِ منی مادر. تو همه کسِ منی مادر. کیان من تو رو یه طوری دوست دارم که نمی تونم وصفش کنم.
عمرِ منی کیان. تو اومدی و پسر من شدی و من به این میبالم. من خیلی خوشبختم کیان. خیلی ....
نامه ام طولانی شد. میخوام در آخر این مطلب برات آرزو کنم.
هر آرزوی خوبی که در حقِ تو بشه کیان در واقع آرزوی خوب برای من و پدرته.
از خدا میخوام که عاقبت به خیر بشی کیان. از خدا سلامتیتو میخوام. میخوام که صبور باشی، از خدا میخوام که بسیاااااااار بسیاااااااار قوی و محکم باشی. از خدا میخوام که بهم کمک کنه تا بتونم خوب تربیتت کنم. از این تیکه بگذریم کیان..... من نمیتونم چیزایی رو که برات میخوام به زبون بیارم. من در یک کلام بهترینها رو برات میخوام کیانم.
الان که دارم این مطلب رو به پایان میرسونم تو کنار بابات تو خوابِ نازی. کم کم باید بیدارتون کنم تا بریم و واکسن یکسالگیتو بزنیم.امروز یه جشن کوچولوی سه نفره با هم میگیریم. بعد 12 فروردین میریم کرمان خونه مامان فرح برات یه جشن مفصل میگیریم. این چند روز رو هم به خاطر اومدن عمه سودابه ات تاخیر داریم چون میخواستیم حتما باشن. آخه یه عمه نازنین که بیشتر نداری و فعلا از تمام بچه های این کره خاکی هیچ کوچولویی به تو نزدیکتر از کسرا پسر عمه ات نیست که باید حتما تو جشن ات باشه و شیطونی کنه.
بعدم میریم ارومیه و اونجا یه جشن مفصل دیگه بابا رسول برای سلطان یا ارباب خان که شما باشی میگیرن. سر فرصت میام و گزارش همه این جشنا رو مینویسم.
دوستای نازنینم، نی نی وبلاگیای مهربون، مرسی که سال اول زندگی پسرمو کنار ما و خاطرات روزانه ما بودین. مرسی از حضورتون از نظراتون. مرسی از دعاهاتون از دل نگرانیاتون، مرسی از محبتاتون.
دوستتون داریم. به بودن کنارتون عادت کردیم. لطفا همیشه باشین که به خوبیاتون احتیاج داریم.
از خدای مهربونم برای همه مادرا سلامتی فرزندانشون رو آرزو میکنم.
پی نوشت: یکی از خوبیای مادر شدن برای من کاهش وزن 27 کیلویی در این یکسال بود. 7 کیلو بعد از زایمان. 5 کیلو تا 6 ماهگی. 13 کیلو تو 6 ماهی که دور از خونه مون بودیم و 2 کیلو تو این یک ماهی که تو خونه خودمونیم. همه اش هم به لطف مربی ورزشم کیان جونه که 24 ساعته داره بهم ورزش میده. این وزن کمتر از وزن عروسیمه.هورااااااااااااااااااااااا