یه روزِ خسته کننده
سلاااااااااااااااااااااااااااام
خوبین؟؟؟؟؟؟؟
ما ... نمیدونم خوبیم یا نه؟
سرماخوردگی من و کیان به مرحله وحشتناکی رسیده. صدای خِس خِس سینه و سرفه های شدیدمون خونه رو پر کرده. مشکل جدی که من تو سرماخوردگیهای کیان دارم اینه که به هیچ وجه شربت نمیخوره. وقتی هم به زور بهش شربت میدم تا بالا نیاردشون وِل کن نیست. این کار رو کاملا عمدی و آگاهانه انجام میده. این دفعه این موضوع رو با دکترش مطرح کردم. گفت بیماریش نیاز به آمپول نداره. حتما باید شربت بخوره. تنها کمکی که کردن این بود که شربتی تجویز کردن که روزانه فقط یک بار خورده میشه. ولی تو همین یه بار تن همه مونو میلرزونه و اداهایی در میاره که....
به همین خاطر باید صبر کنم تا خودش خوب بشه. دوا و دکتر کشک..
امروز صبح کیان کوچولوی ما از دنده چپ بیدار شد. اصلا حوصله نداشت. اصلا خوب شیر نخورد. به غذا و میوه که کلا لب نزد. از صبح تا شب یک کلمه حرف نزد. برای درک عمق بحران کافیه فقط به این نکته اشاره کنم که با زهرا هم نه حرف زد و نه بازی کرد.
همش میومد بغل منو میخواست بریم تو اتاقمون و تنها باشیم. البته وقتی وارد اتاق میشد یه زهرای آرومی میگفت که حالا یعنی زهرا هم میتونه بیاد.
خیلی بیقراری کرد. خیلی گریه کرد. مجبورم کرد هر کدووم از سی دی های رنگین کمونش رو براش چند بار پخش کنم. وقتی از فیلم دیدن خسته میشد بازم شروع میکرد به غرغر.
من کلی کار بیرون از خونه داشتم. باید میرفتم دانشگاه و یه سری امضا جمع میکردم ولی نشد کیان رو تنها بذارم.
اوضاع تا عصر همین بود. اصلا نمیفهمیدم چشه تا اینکه گوشیمو برداشت و به خیال خودش زنگ زد به بابا رضاش.
کلی بابا بابا کرد و با اصرار ازش میخواست که بُدواِ بیاد.
طفلی بچه ام باباش رو میخواست. بعد اومد سراغ لپ تاپ و خواست که با باباش چت کنه.
هر چی فیلم از رضا داشتم براش پخش کردم. کلی قربون صدقه اش رفتم. کلی بابام باهاش بازی کرده تا بالاخره این فسقلی یه کم شیر خورد و خوابید و این دیروز نحس ما تموم شد.
این روزا بزرگ شدن کیان رو کاملا حس میکنم. تازگیا مراقبت از دل و احساسات نابِ کیان مهمتر از نگهداری از جسم و تنش شده. دیگه دلتنگی رو میفهمه.
خدا کنه یه جوری یه معجزه ای بشه و ما بتونیم در کنار کارهامون با هم زندگی کنیم. خداییش ایندفعه خیلی دوری سخت شده.
یه چیز جالب:
تازگیا دوست دارم مطالبمو به شکل تیتر وار بنویسم. مثل زمانایی که درس میخونم و نکته برداری میکنم.
نکات امروزم اینه:
1- کیان دکمه حرف "و" رو از لپ تاپم کنده و من به سختی این حرف رو تایپ میکنم. پس اگر یه موقع تو نظراتی که از طرف من براتون میاد دیدید مثلا به جای پریسا جون نوشتم پریسا جن به دل نگیرید.
2-تولد ارومیه مون به اون شکلی که میخواستم برگزار نمیشه. خیلی کوچولو و خودمونی میگیرم. چون...
عده کثیری از اعضای فامیلمون تو بیمارستان بسترین.
یه چیز جالب به عنوان ضمیمه این 2 اضافه کنم:
من هر وقت میرم کرمان به مامانم میگم: من دارم خسته و کوفته میرم خونم که استراحت کنم و به شوهرم برسم. لطفا خبرای بد ارومیه رو به من نگید. کلی خط و نشون می کشمو میرم.
تو این 5 سال یه بار اومدم دیدم عمه ام مرده، یه بار روز چهلم بابا بزرگم رسیدم. یه بار اومدم دیدم 60 روز پیش شوهر عمه ام فوت کرده ان.خلاصه سالی یه اتفاق این شکلی رو داشتم. البته ناگفته نماند که به خاطر حس ششم خیلی قوی ای که دارم میفهمم که اینجا یه خبری هست ولی به روی خودم نمیارم. ممنونم از بد و بیراههایی که تو دلتون نصیبم کردید.
خلاصه ایندفعه هم که اومدم خاله ام و مادربزرگ و عمه ام بستری بودن. حالا من قرار بود دو تا خاله مو با همین تک عمه ام دعوت کنم تولد.
3-همین امشب یه جشن کوچولو خودمون میگیرم.
4- میگم تازگیا با نظراتی که از دوستان میرسه و همگی دعا میکنن ما کرمان نریم تا همیشه آپدیت باشیم، فکر میکنم به این زودیا ما در فراق یارمان بسوزیمو بسازیم. ممنونم از دعای خیرتون.
دوستتون دارم یه عالمه هر چی بگم بام کمه
پَ ری سا