سلام به روی ماهتون
سلاااااااااااااام سلاممممم سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماهتون
خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما هم خوبیم خدا رو شکر. کیان خوبه رضا خوبه منم تووووووووووووپ در حد تیم ملی البته از نوع والیبالش
یه چند وقتیه که رسیدیم به خونه خودمون و مشغول خونه زندگی خودمونیم.
هفته اولی که رسیدیم کرمان، یه کم همه چی قاطی پاتی بود. کیان دلتنگ ارومیه بود. احتیاج به یه عالمه آدم داشت که تحویلش بگیرن و قربون صدقه اش برن. و وجود منو رضا به تنهایی پاسخگو نبود مگر با اضافه کاری. رسما تمام مدت روز رو به کیان اختصاص میدادم. اصلا فرصت کار خونه بهم نمیداد. یه مامان تمام وقت میخواست.
از اون طرف هم رضا بعد از دوری طولانی خسته بود. و یک همسر تمام وقت میخواست.
هر دو حق داشتن. این حسِ مالکیت که یه دفعه سر به طغیان گذاشته بود نتیجه درس خوندن و کمرنگ بودن حضور من در دنیای این دو مرد بود.
انگاری قانون زندگی مثل کلاس درس میمونه. اگه غیبت داشتی یا باید به نتیجه بد رضایت بدی و یا حتما باید کلاس جبرانی بری و جبران مافات بکنی. منم که اصلا به نتیجه ضعیف راضی نمیشم شدم یه پریسای 24 ساعته فعال.
صبحها تا بیدار شدن کیان صبحانه رضا رو میدادمو راهیش میکردم. کیان بیدار میشد و تمام مدت با هم بازی میکردیم. هر بازی ای که کیان دلش بخواد. تا ظهر اجازه خوابیدن به کیان نمیدادم. دم ظهر میخوابوندمش تا وقتی رضا میاد دو تایی تنها باشیم و به رضا برسم. ظهر وقتی رضا و کیان خواب بودن شام اون شب و ناهار فردا رو درست میکردم و عصرا با کیان پارک و گردش و شبا وقتی رضا میاد کیان فقط یک ساعت بازی با باتباش و بعد خواب . و دوباره یه فرصت کوتاه برای دو تایی بودن ما.
این برنامه تقریبا تا امروز ادامه داره. فقط من تونستم کیان رو یه کم در کارای خونه با خودم همراه کنم. مثلا با هم جاروبرقی بکشیم. یا گردگیری و.....
خلاصه به صورت تمام وقت درگیر زندگی هستیم و چه لذتی بالاتر از این.
از تصور اینکه یک هفته بعد یا یک ماه بعد یا یک سال بعد امتحان نداریم خیلی خوشحالم.
درس کلا تعطیل.
این مدت دو بار رفتیم بافت. بار اول خیلی سخت گذشت. چون کیان خیلی غریبی میکرد و با هیچ کس کنار نمی اومد. تمام چند روزی که اونجا بودیم داشت زهرا رو صدا میکرد. زهرااااا گَ بورا (یعنی زهرا بیا اینجا)
اونقدر گریه کرد و کرد و کرد که به قول باباش مسافرت رو زهرمارمون کرد.
بار دوم به دلیلی ناخوشایند رفتیم بافت.
بی بی فرنگیس که میشدن مادربزرگ مادربزرگ کیان (مادربزرگ مامان فرح)به رحمت خدا رفتن. و ما برای مراسم سوم ایشون رفتیم. خدا بیامرزدشون خیلی خانوم نازنینی بودن.
این بار کیان بهتر بود و تونست با بچه های فامیل ارتباط بگیره. در کل بچه خوبی بود.
بقیه مدت رو خونه خودمون بودیم. سه تایی.
بذارین یه کم از کیان بگم.
داره کم کم 15 ماهگیش رو تموم میکنه. 8 تا دندون داره که همشون سمت چپ دهنشن و بچه ام موقع غذا خوردن خیلی بانمک میشه.
غذا خوردنش بد نیست خوبم نیست. میوه بیشتر میخوره تا غذا. بستنی و شکلات هم خیلی دوست داره.
راه میره فراوااااااااااااااااان. روزی به طور متوسط 8 ساعت سر پاست و داره راه میره منم پشت سرش. من که حسابی پاهام لاغر شدن کیان دیگه بماند.
اوضاع خوابشم بد نیست. مثل ما میخوابه. یه کم بیشتر. البته تازگیا شبا هم شیر میخوره.
در مورد دایره لغاتش:
کلمه آب، نه، اَ لام(سلام) و ناااا(ناز) رو آگاهانه استفاده میکنه.
وقتی میگم شالاپ شولوپ جواب میده:آب باااا(منظورش آب بازیه شالاپ شولوپ آب بازی)
هر روز نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه میریم حموم و اونجا کیان آزاده تا هر چی دلش میخواد بازی کنه. عاشق حمومه .
هر وقت آب میخوره حتما حتما حتما ته لیوان یه کم آب نگه میداره تا دستش رو بکنه توش و بگه قیلی قیلی قیلی .
برای جلوگیری از این کار یه استکان کوچولو براش انتخاب کردم که دستش توش نره. آب بازی فقط تو حموم
بازیهامون خیلی زیاد شده. مثلا وقتی میگم کیان کوش؟ میدواِ میره قایم میشه. همینجور که ازم دور میشه اونقدر میخنده و هیجان داره که میخوام قورتش بدم وقتی هم که مثلا قایم میشه و من پیداش میکنم جیغی میزنه که دلم غش میره.
وقتی هم که میگم مامان کوش باید صبر کنه تا من قایم بشم. وقتی منو پیدا میکنه بازم میدواِ میره قایم میشه......
یه بازی دیگمون تشک بازیه . میریم تو کمد رختخوابا و کیان میپره روشون و ازشون بالا پایین میشه.
روزی نیم ساعتم سی دی ایروبیک میذاریم و با هم تمرین میکنیم. اِنقدر قشنگ ادای دست و پای منو در میاره که نگو. یه بار تو پارک داشت مثلا ادای ایروبیک در میآورد زنا میگفتن این بچه چرا مثل ارتشیا راه میره؟؟/
نقاشی میکشیم اسباب بازیاش رو میاریم وسط و بازی میکنیم.
آهان یه بازی دیگه اینکه من یا رضا میخوابیم و کیان به جای لحاف تشکا از سر و کول ما بالا میره. هر بارم که میاد پایین اول ما رو ناز میکنه(نااا نااا) البته بگم که انقدر دستش سنگینه و ناز کردنش خشنه که ما صورتمون قرمز میشه. بعد بوسمون میکنه اونم لب لبی و بعد دوباره میره رو شکممون و بالا پایین میپره.
همه بازیاش با من یه طرف توپ بازی با باباش یه طرف. جالبه وقتی در طول روز میخوام به توپش دست بزنم مخالفت میکنه و میگه رِدا.
من مخصوص بدو بدو و هیجانم. رضا مخصوص فوتبال.
خلاصه با کلی بازی مختلف روزمون رو شب میکنیم. خدا رو شکر.
یه کم به نسبت ماههای قبل کیان لاغرتر شده ولی قدش بلندتر شده.
دیروز بهش یاد دادم که اسمت چیه؟ آخرای شب جواب داد نانان(بچم منظورش کیان بود.)
امروز یادش دادم اسم بابات چیه؟ رضا
بعد ازش پرسیدم اسمت چیه؟ گفت بابا
بچم قاطی کرد دو تا سوال رو با هم.
از وقتی اومدیم اینجا به من میگه مامان. و این یعنی نهایت خوشبختیای دنیا.
اینم یه کم از کیان بازم میام و مینویسم مفصل .
حالا چند تا نکته بنویسم و چند تا عکس بذارم.
- شرمنده شرمنده شرمنده همه دوستای گلم و محبتاشون هستم. ببخشید تو رو خدا که بازم بدون پاسخ نظراتتون رو تایید کردم. اگه جواب میدادم امشبم نمیشد مطلاب جدید بذارم. ببخشید غلط کردم
- سودابه جون و کسرایی خوبن خدا رو شکر. امشب با مامان فرح صحبت کردیم. فقط میخوان یه کم استراحت کنن و با خودشون خلوت کنن. مرسی که همتون اینقدر به یادشون بودین.
-دلمون برای ارومیه ایها مخصوصا خواهرمان بسیاااااااار تنگ شده است. گوشه ای از قلبمان را نزد ایشان گذاشته و آمده ایم.
- موهای کیان رو کوتاه کردیم. خیلی راحت شد. با اون همه موی فرفری و فعالیت زیاد همش سرش خیس عرق میشد.
-فردا کیان خوابید میام به وبلاگ همتون سر میزنم و غیبتامو جبران میکنم.
-و در آخر مخلص همه تون هستم دربست که اینقدر خوبید، دعاهاتون خیره و همیشه کنارمون هستید.
اینم چند تا عکس از دوربین بی کیفیت من:
(من و کیان و دوستم سعیده (ارباب خودم))
خــــــــــــدايا
مرا زين خود پرستي ها رها كن
چنان انديشه اي بر من عطا كن
كه تقديري كه از آن نا گزيرم
توانم جبر و قهرش را پذيرم
و با عزمي چنان پيگير باشم
که ناتقدیر را تغییر بخشم
آرزومند آرزوهای قشنگتون
دوستدار همیشگی شما
پ ری سا