یه پست طولانی بعد از یک غیبت نسبتا طولانی
سلااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماه همه تون
خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟
نماز روزه هاتون قبول دوستای گلم.
ما هم خوبیم خدا رو شکر.
دوباره مجبور شدم با کودک کوچولوی خودم راهی ارومیه بشم.
بذارین همین اول کاری بگم که امروز همچین حالم اونطور که باید خوب نیست.
فشار کاریم خیلی زیاد شده. انگاری هر چی که به آخر کار نزدیک میشه به جای اینکه احساس سبکی بکنی دل نگرونیا و استرسات بیشتر میشه.
استادم تاکید کرده که در یکسال آینده از ارومیه جُم نخورم. گفت میری تو آزمایشگاه و شب و روز کار میکنی.
حالا من نهایتا ده روز دیگه تو ارومیه بتونم دووم بیارم. باید برم برسم به زندگیم.....
این دفعه که میومدم ارومیه یه تصمیم سخت گرفتم و عملیش کردم.
مسیر تهران ارومیه قطار نداره و من همیشه 7 الی 8 ساعت تو فرودگاه منتظر پرواز میموندم. و کنترل کیان در این فاصله واقعا سخت بود.
با خودم فکر کردم که بهتره به جای 8 ساعت معطلی تو فرودگاه، برم 10 ساعت سوار اتوبوسِ تخت شو بشم و برم ارومیه. هم زودتر میرسم، هم کیان تو ماشین میخوابه.
اومدیم و رسیدیم.
به خوبی و خوشی هم رسیدیم خدا رو شکر.
خدا منو قربون همسفر کوچولوم بکنه که اینقدر خوب بود که من فقط از این سفر طولانی لذت بردم.
کیانِ عزیزم، بی نهایت ازت ممنونم. خدا در من چی دید که منو لایقِ مادریِ تو کرد. فرشته کوچولوی من،مهربونم، عاشقتم.
تا عمر دارم ماجرای این سفرمون و خوب بودن تو رو فراموش نمیکنم. مرسی که پا به پای من همراهم بودی تو این دو سال و اَندی.
من عمدا دو روز زود اومدم ارومیه که کیان بتونه با محیط و اطرافیانش ارتباط بگیره. وقتی کرمان بودم کیان اصلا دوست نداشت فیلم یا عکسی از ارومیه ببینه ویه مدتی بود که اصلا زهرا نمیگفت. منم میترسیدم وقتی میاد اینجا و من میرم دانشگاه به مشکل بخوریم ولی خدا رو شکر......
خدا رو شکر دیدن زهرا و مامانم و بابام تو ترمینال همانا و رقص بندری پسر من همانا.
کلا هر وقت هیچ کس نیست منو تحویل میگیره این فسقلی.
یه چیزی رو با قاطعیت میتونم بگم:
" هیچ جای این کره خاکی، اندازه ارومیه کیان رو خوشحال نمیکنه. کودک من اینجا رو بی نهایت دوست داره. هیچ چیز مثل بودن در اینجا کیان رو شاد نمیکنه. و هیچ لذتی تو دنیا بالاتر از شادی بی نهایت کیان نیست"
همین....
مامانم میگه از وقتی شما رفتین بابات خیلی بهونه های الکی میگرفت و درست غذا نمیخورد. الان که کیان اومده انگاری دوباره شارژ شده بابات.
حال و هوای زهرا و مامانمم که دیگه نگو. مثلِ کیان. انگاری دنیا رنگِ شادی میگیره وقتی اینا با همن. فقط تنها فرقی که کیان با گذشته کرده اینه که دیگه زهرا رو کتک نمیزنه و مدام داره خودش رو برا خاله اش لوس میکنه.
واما بگم که چرا حالم خوب نیست:
امروز خواستم با کیان برم پیاده روی . بغلش کردم چند قدمی که از در خونه دور شده بودیم اصرار کرد بیاد پایین و خودش راه بره. همین که اولین قدم رو برداشت. با صورت خورد زمین. برش گردوندم دیدم از پیشونیش خون داره میاد. خیلیییییییییییی ترسیدم. خدا رو شکر مجهزترین مرکز تخصصی اطفال تو ارومیه درست سرِ کوچه مامانم ایناس. بچه رو بغل کردم و بدو بدو دویدم سر کوچه. کیان جیغ میزد و من خدا خدا میکردم. پیشونی اش رو خون گرفته بود و من همه وجودم میلرزید. دویدم اورژانس. گفتن بچه رو بذار رو تخت. کلی پرستار اومدن بالا سرمون. مامانمم همون لحظه با یه رنگِ پریده(رنگ پریده که چه عرض کنم صورتش مثل گچ سفید شده بود بنده خدا) رسید.
بعد معاینه دکتر و پرستارا گفتن برو دست و صورت خودت و بچه رو بشور. این زخمش سطحیه. بچه از ترسِ تو ترسیده.
منم جیغ که نه شما ندیدین. سنگ رفت تو پیشونیش.
پیشونیش رو با آب و بتادین شستن و یه چسب زخم زدن روش. گفتن خودش جوش میخوره. ......
روز بدی بود. کیان بعد از برگشتن از بیمارستان همچنان داره میخنده و بازی میکنه ولی من هنوز تو شوک صورت خونیِ اونم.دلم میخواد همه خوردنیها و اسباب بازیای دنیا رو براش بخرم تا جبران اشکای امروزش بشه. کاش دستم میشکست و نمیزاشتمش زمین.....
سر شبی مامان و بابام مدام بچگیای خودم رو بهم یادآوری میکردن که چقدر زخمی میشدم و با این کار اونا رو اذیت میکردم. منم گفتم خداییش چه زجری به والدینم دادم وقتی بچه بودم.
نا خوداگاه رفتم به کودکی. هر چی گشتم دیدم من هر وقت زخمی میشدم، سرم میشکست یا دستم میشکست، وقتی بابا یا مامانم منو میدیدن یکی میزدن تو سرم که باز کی رو رفتی زدی؟ باز دعوا کردی؟ باز از درخت یا پشت بوم پریدی؟ باز......
خلاصه دردی بر دردهای ما می افزودن.
به والدینم گفتم اونطوری که شما از من دلجویی میکردین من دیگه هیچ دردی رو حس نمیکردم.....
فکر میکنم مقایسه کار درستی نباشه. همه میگن خدا کنه بچه ات به خودت نرفته باشه.
اینم از ماجرای زخم پیشونی پسر ما کیان.
امیدارم آخریش باشه. خدایا بچه ام هیچ وقت هیچ طوریش نشه. منو با کیان امتحان نکن خدا. خواهش میکنم.
در آخر هم چند تا عکسِ کیان جا مونده از خونمون با کیفیتِ بد
(از فردا تا برگشتن به کرمان عکسای با کیفیت در این وبلاگ آپلود میشود.)
کیان عاشقِ چراغای پارک
اینجا بستنی داره کیان میخوره.
اولین تجربه استخر توپ
کوچووووووووووووووولوووووووووووو
سرگرمی جدید کیان، آینه بازی
تو اوج خوابم که باشه پستونکش رو وِل نمیکنه.
عاشقتم پسر گلم
اینجا رفته بود واسه خودش سیب زمینی بخره
اینجا هم رفته تو کافی شاپ سفارش آب هویج داده پسرم
این یکی بدون شرحه
از حموم فرار کرده اینجا
کیان و اولین دوچرخه اش
خدایا کمک کن چترِ گناه را در بارانِ رحمتِ رمضانت بسته نگه داریم ...
آری ؛ چترها را باید بست ، زیر باران باید رفت ...
توی این ماه عزیز، محتاج دعای خیر از دلای پاکتونم
دوستدار همیشگی شما
پَ ری سا