کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

کیان یعنی زندگی

1393/7/6 17:35
401 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااااااااااااااااام

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماه دوستای گلم

خوبین؟؟؟؟؟خوشین؟ سلامتین؟

ما هم خوبیم خدا رو شکر.

اولا یه معذرت خواهی به خاطر بد قولی دیشبم.

تقصیر مخابرات استانمونه. کلا انتقال پیام و ایجاد ارتباط با مشکل مواجه شده تو شهر ما....

ولی خب گوش شیطون کر الان یه کم وضع بهتره.

کیان کوچولو الان کنار دست مامان نشسته و سلام مخصوص میرسونه به همه تون.

در مدتی که نبودیم، زندگی برای کیان کوچولو طبق روال همیشه با شادی و بازی گذشت

ولی ما بزرگترای کیان روزای شلوغی رو پشت سر گذاشتیم.

اولش اسباب کشی مامانم اینا به خونه جدید

بعد یکسری کار فشرده یِ دانشگاهی برای من

بعد یه ده روز رفتیم کرمان پیش رضا و البته مامان فرح اینا

بدون اغراق این ده روز بهترین روزای این مدتمون رو داشتیم.

کیان به هر شکل ممکن خوشحالیشو از بازگشت به خونمون نشون میداد.

یه چند روزی هم که خونه مادربزرگش بود، از  خوشحالی یه جا بند نمیشد.

مدام وِردِ زبونش "" عمو مَمَ، مامان قَرَح و بابا قَرَح"" بود.

بچه ام فکر میکرد چون مامانِ  بابا رضاش اسمشون فَرحه پس بابای بابا رضا هم میشه بابا فرح؟؟؟؟؟؟؟/

تو مدتی که کرمان بودیم یه استراحت mp3 کردیمو برگشتیم.

رسیدن به ارومیه همانا و شروع بدو بدوها همانا.

متاسفانه روز آخری که کرمان بودیم کیان سرما خورد . هر کس که کیان رو در بدو ورود به ارومیه بغل کرد و بوسید به شدت سرما خورد. من ، زهرا، مامان و بابا و مهدی.

زهرا کارش به بستری هم کشید. زهرا به کیان میگه   ویروس کوچک

از اول مهر هم که دوباره دانشگاه و کلاس و درس...

البته کلاسای من از 31 شهریور شروع شده.

روز 31 ام با کیان در بدو ورود به حمام بودیم که گوشیم زنگ خورد و از آموزش دانشگاه پرسیدن کجایی؟

منم با اطمینان گفتم خونه

گفتن بچه ها سر کلاسن. مگه نمیدونستی کلاس داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه که جلسه اول کلاس ما با یک ساعت تاخیر شروع شد.

لحظه ای که رسیدم گفتم محاله کسی از بچه ها مونده باشه، درو باز کردم دیدم 30 نفر سر کلاسن.

دانشجو هم دانشجوهای قدیم، تا بیست میشمردیم استاد اومد اومد، نیومد اثری از ما تا 20 کیلومتری دانشگاه نبود.

 

از من بگذریم، همه من خلاصه شده تو دانشگاه و آزمایشگاه مواد و اینترنت. یه وقتایی که از جلوی آینه رد میشمو خودمو میبینم تازه یادم میفته که چقدر دلم برای زندگی تنگ شده.

 

و اما بگم از گل پسرمون کیان خان :

کیان نگوو یه دسته گل. کیان نگو نفسِ مامان. کیان نگو مهربووووووووووووووون.

یه پارچه آقا شده نفس من.

واقعا تمام منظور ما رو میفهمه و خودش هم هر طوری هست منظورش رو میرسونه.

بده بستونای قشنگی داریم با هم

هرگز در خودم لیاقت داشتن همچین فرزندی رو نمیدیم. فقط و فقط لطف و محبت خداس که این فرشته نصیبم شده.

بزرگترین خصلت بارزش محبت و مهربونیشه. به شدت احساساتیه. اگر فقط یکبار از کسی محبت دیده باشه دیگه فراموش نمیکنه.

عذا خوردنش بهتر شده. کلا طبع غذاییش به باباش و در کل به جنوبیا رفته. عاشق خرما و زیره و پسته اس.

کلمات جدید زیاد داره. بامزه ترینش"" نه بابا"" س.  خیلی به موقع و با حالت خاصی نه بابا میگه.

چند روز پیش رفته بود زیر میز ناهار خوری گفتم کیان اگه گیر کردی و کمک خواستی و..... من نیستماااااا

گفتم میای بیرون گفت نه

رفتم تو هال. یه کم زیر میز بازی کرد، بعد خواست بیاد بیرون. هر چی بلند میشد کله اش میخورد به میز و مجبور میشد دوباره بشینه. خیلی تلاش کرد که خودش بیاد بیرون و از من کمک نخواد بعد یکهو داد زد: ماما  گیر کردم...

خیلی از این جمله اش ذوق کردم. اولین جمله ای بود که کیان به زبون آورد.  مامان گیر کردم

 

انگور، موز، مرغ، کَکَاب(کباب)، پاستو(پاستیل)، بابا رَدو،مامان دَدی با(فریبا)، ..... کلماتین که الان میاد تو ذهنم همراه با قیافه نازش وقتی اینا رو اَدا میکنه.

امروز آخرین روز از هجده ماهگی کیانِ.

چشم بر هم زدمو پسرم بزرگ شد. کیان خیلی خوش قدم بود. یه جورایی هم میشه گفت که با اومدنش یه عالم تکاپو و پویایی رو به زندگی ما آورد.

تقریبا از وقتی که کیان تو وجود من اومده، یک روز بدون کار و برنامه نبودم. باباشم همینطور.

و خدا ررو شکر که همه اینا رو به موفقیت و پیشرفت بوده. هر چند هنوز چیزی از این آینده روشن نمایان نشده.

کیان برکت زندگی ما شد. کیان یعنی زندگی  همین.

مهمترین تغییر کیان تو 18 ماهگی خوابای قشنگشه. دیگه رو پا نمیخوابه. تو بغلم میخوابه. سرشو میزاره درست رو قلبم و میخوابه. و من هر شب قبل از خواب براش از روزی که داشتم و کارایی که بیرون از خونه کردم میگم. همون عادت همیشگیم که اگه رضا کنارم باشه برا اون تعریف میکنم.

از لحظه خروج از خوونه تا لحظه برگشت. از سیر تا پیاز...

یه اتفاق جالب دیگه که اصلا به این زودیا منتظرش نبودم اینه که دسشویی اش رو میگه.

یه بار بهش گفتم کیان اگه دستشویی داشتی بهم خبر بده بیام توالت و اینجا هم میتونی یه کم آب بازی کنی.

من  گفتم و گذشتم. نگو این فسقلی به ذوق آب بازی این حرف منو آویزه گوشش کرده.

تقریبا همه دستشوییاش رو میگه. بعضیا رو قبل از انجام، بعضیا رو وقتی که کارش تموم شد. میره جلو در دستشویی و دستشو میگیره به پوشکش و صدامون میکنه.

خیلی برام جالب بود. اگه اینجوری پیش بره فکر کنم تا 7-8 ماه بعد کاملا یاد بگییره.

من هرگز منتظر این اتفاق به این زودیا نبودم.

بازم خدا رو شکر.

فردا نوبت واکسن 18 ماهگیه پسرمه. اما فکر کنم بذارمش برای چهاررشنبه تا آخر هفته رو خودم پیشش باشم.

 

و در پایان چند تا عکس به قول قفل عزیزم قدیمی از کیان ما

 

نمی دانم اینجا که ایستاده ام تقدیر من است یا تقصیر من!

اما وقتی یافته هایم را با باخته هایم مقایسه میکنم،

می بینم چون خدا را یافتم هر چه باختم مهم نیست.

آموختم که تمام ماجراهای زندگی فقط قانون عشـــق بازی خدا با ماست.

 

آرزومند آرزوهای قشنگتون

پَ ری سا

 

 

 

 

پسندها (5)

نظرات (24)