دنیای دور و بر ما
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
یه سلام پر از شرمندگی به روی گل و ماه شما دوستان با معرفت که اینقدر به یاد ما هستین و پریسای بی معرفت حتی فرصت جواب به نظرات شما رو هم نداره.
خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انشالله که زندگی بر وفق مراده مگه نه؟
ما هم خوبیم خدا رو شکر.
اول بذارین یه کم از کیان بگم.
در ماهی که گذشت:
واکسن وحشتناک 18 ماهگی رو زدیم و تا دو روز پسرم میگفت: پا دَد .... پاش درد میکرد.
قد کیان در پایان 18 ماهگی: 89 سانتیمتر و وزنش 17 کیلو بود.
بامزه ترین کارش تو این ماه اینه که میاد دقیقا یقه لباسمو میگیره میگه: پادّو(یعنی پاشو)، میگم پاشم چیکار کنم؟؟؟؟ میگه بِدَقص(برقص)
منم میشم جمیله و می افتم وسط.....پریسا برقص، کیان بخند...... ببینید رقص من چه قدر افتضاحه که بچه بهم غَش غَش میخنده.
تو این ماه تقریبا مصرف پوشک ما نصف شد. چون تا جاییکه میتونه دستشویی اش رو اعلام میکنه
بدِ ماجرا وقتیه که ساعت یک شبه و فسقلی غرقِ خواب .... یهو میگه "" ماما... کیییش""
منم چشمام بسته میگم کیان بُکن تو پوشکت. میگه ""نه"" میگم خواهش میکنم میگه"" نه""
و من میفهمم الکی نیست که مادر شدی باید پاشی پوشکش رو باز کنی، ببری توالت بچه رو.
خوشحالم از این موضوع . ولی باز هم تا میتونم پوشکش میکنم چون خیلییییی براش زوده.
موضوع بعدی در اومدن چند تا دندون همزمان بود که خیلی اذیتش کرد.
یه موضوع دیگه هم که خیلی مامانم باهاش مشکل پیدا کرده اینه که این فسقلی ما داره کم کم شیر خوردنش رو کم میکنه و به شدت رو آورده به غذا خوردن.
حاضره هر چیزی بخوره بغیر از شیر.
من از این موضوع خوشحالم ولی مامانم هممون رو دیوونه کرده با نگرانیاش.
در یک کلام اگه بخوام در مورد این روزا حرف بزنم اینه که کیان داره خیلی خیلی زودتر از چیزی که تصورش رو میکردم بزرگ میشه.
باباش که کرمانه و من هم به شدت درگیر کار، حالا این وسط پسرم به طور کاملا مستقل خودش رو از پوشک باز کرد و شیرش رو هم داره ترک میکنه.
دو تا موضوع خیلی مهمی که همیشه فکر میکردم روزها و شبها درگیرش خواهم بود.
وقتی این کارای کیان رو میبینم ناخودآگاه یاد دوران بارداریم میفتم.
تو ماه هشتم وقتی با اون مکافات خودم رو با قطار به تهران میرسوندم و میرفتم سر کلاس، بچه های کلاس بهم میگفتن بچه تو شبیه باقر خان سردار ملی میشه.....
چی بگم بخدا. دست کیان درد نکنه که اینقدر مراعات من و باباش رو میکنه.
و اما یه کم از حال و هوای خودم بگم:
اول از اون تیکه از قلبم بگم که اینجا تو نی نی وبلاگه و مدام به همه شما عزیزان سر میزنه ولی متاسفانه نمیتونه ردی از خودش تو خونه های مجازیتون بذاره.
این تیکه از پریسا:
امروز خیلی استرس داشت، بخدا عین واقعیته، چراااااا؟
چون مهسای نازنینم، یار دبیرستان و هم ردیف دانشگاهی من ، امتحان مهم تافل رو داشت.
مهسایی تمام روز به یادت بودم. انشالله هر چی خیره اتفاق بیفته. دلم روشنه. همه گروه تو دانشگاه منتظر نتیجه تن.
دلم پر میکشه سمت کسرا، اولین کودکی که وقتی بغلش کردم احساس کردم تیکه ای از جونمه. همش دعا میکنم که دوری از مامان فرح و بابا علی اوقاتش رو تلخ نکرده باشه.
به لطف وایبر، از حال پرهام و کارن و لیانا باخبرم. چقدر ممنونم از دنیای مجازی وایبر که مینا و مرجان و فریده ی یکی یه دونه رو همیشه در دسترسم قرار داده.
دل نگرون فاطمه عزیزم. و میدونم که خیلی خوبه. خوووووووب. و هر روز موفق تر از دیروز به لطف مامان فرزانه عزیزش.
صبحا گووشی تو دستم میرم یه سر به وبلاگ پارسا میزنم. تو دانشگاه که بودیم همه فکر میکردن من و مریم خواهریم. میگفتن خیلی شبیه همیم. و من الان از شباهت ظاهری پسرامون به هم کلی ذوق میکنم.
وبلاگ آوا هم برام بسیار دلنشینه با قلم زیبای مامان مریم .
دو نفر که به شدتتتتتتتتتتتت من شرمنده معرفتشونتم، یکیشون مامانی غزل جونمه.
یه فرشته با معرفت که عطر حضورش همیشه تو خونه خاطرات کیان وجود داره. خدا برام نگه داره دوست گلم و دخترک اسپرت پوشش رو.
دومی، عروس خانوم، قفل عزیز، مهربون، بامعرفته. این دختر خود عشقه. عشق یعنی همین قفل. خوشحالم که عروسم دست پرورده ای این عشقه.
یک سری از دوستای گلم هم که بدتر از من گرفتارن و زندگی بهشون فرصت دنیای مجازی رو نمیده.
مثلِ مثل هیچکس عزیز با اون دو تا فرشته ی زیباش، کیمیا مامان آرشیدا، بهناز و شایلین نازش، سام کوچولو همشهری کیان من و.......
دیدین که همیشه بهتون سر میزنم ولی زمانی برای ثبت حضور ندارم متاسفانه.
مامان و بابای کیان به شدت درگیر کار هستن. تا عید وضعیت همینه. مجالی برای زندگی نیست.
قرار بر این است که تا اول اسفند، هر کدوممون تو جبهه خودمون تلاش کنیم.
من اینجا
رضا اونجا
اول اسفند میایم ارومیه، اول اسفند یه خونه داریم اینجا. که قراره تا آخر عمر زیر سقفش سه تایی زندگی کنیم. کنار هم. انشالله.
انشالله اگه خدا بخواد و برنامه هامون درست پیش بره، سفره هفت سین امسالمون پر میشه از رسیدن. رسیدن به چیزایی که خیلی وقته داریم براشون زحمت میکشیم.
آخر راهه دیگه. سختشم همین آخرشه. امتحانای زیادی پیش رو داریم. یه کم هم خسته شدیم.ولی تلاش ادامه داره.
مثل همیشه نیازمند دعای خیرتونم.
خُب دیگه.
اینم دوباره یه پست طولانی بعد از یک غیبت طولانی.
چند تا عکسِ نه چندان تازه هم از وروجک ما، به عنوان چاشنی مطلب، تقدیم به شما
خدایا ، بر من این نعمت را ارزانی دار که :
بیشتر در پی تسلا دادن باشم تا تسلی یافتن
و بیشتر در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن . . .
دوستدار همیشگی شما
التماس دعا
پَ ری سا