کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

بازامدبوی ماه مدرسه....

1392/6/23 17:27
417 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتی بچه بودم عاشق  فصل پاییز و ماه مهر بودم. روزای آخر تابستون  رو به انتظار سپری میکردم. روزی ده بار مانتو شلوار مدرسمو نگاه میکردم،کفشای تازه مو میپوشیدم و کتابای تازه مو که خودم جلدشون  کرده بودم بو میکردم. همه شعرای کتاب فارسیمو قبل باز شدن مدرسه ها میخوندم ، تو صفحه اول همه دفترام  یه بسم الله مینوشتم و لحظه شماری میکردم واسه روز اول مهر. این عادت من تا قبل از دانشگاه رفتن تکرار میشد و از این بابت همیشه بچه های فامیل و دوستام مسخره ام میکردن که باز شدن مدرسه ها هم خوشحالی داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

آره باز شدن مدرسه ها و اول مهر برای من خیلی شادی آفرین بود. بعدم که دانشجو شدم این حس یه کم ضعیفتر بازم تکرار میشد.

اما امسال............

امسال هم باید برم دانشگاه و از این بابت هم خوشحالم و هم ناراحت. اما درصد ناراحتیم خیلی خیلی بیشتره. به اجبار مجبور شدم تو ارومیه پایان نامه بگیرم و این یعنی از اول مهر من و کیان از بابا رضا دور میشیم. خوشحالم از این بابت که کنار خانواده ام هستم و اونا میتونن کیان رو نگه دارن. ولی غصه  دوری از رضا ، غصه دور کردن کیان از باباش شده یه بغض سنگین و راه گلومو بسته.

مجبورم،مجبورم برم ارومیه. بازم باید از هم دور شیم. بازم درس. بازم دانشگاه. بازم  جاده های طولانی،بازم دلتنگی و البته بازم امید. ....

امید به اینکه همه چی درست میشه. امید به اینکه آخرش خوبه. امید به اینکه نتیجه اش رو میبینیم و صد البته امید به اینکه خدا خیلی بزرگه..............

خدای خوبم یه فکری به حال این دل من بکن.دلم برا رضا  تنگ میشه.بهم آرامش و صبر بده و در نهایت

 

                  خدایا چنان کن سرانجام کار                     تو خوشنود باشی و ما رستگار

 

خدایا توکل بر تو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مثل هیچکس
24 شهریور 92 0:27
سفر بی خطر .همین علاقه ها بوده شما را تا این حد رسونده موفق باشید .بالاخره این روزای سخت هم میگذره .دیگه همینه بچه داری ودرس خوندن باهم جور در نمیاد .دلمون براتون تنگ میشه تورا به خدا سعی کنید زودتر جمع وجوربشید وبازم با خبرای خوب از کیان جون بیاید وبه ماهم سربزنید .ایشالا تا اون موقع بد قلقی کیان جون هم درست بشه

زود برمیگردیم انشالله
مریم
24 شهریور 92 14:08
ممنون میشم مارو هم توی وبلاگ قشنگتون لینک کنید

لینکتون کردم عزیزم
مریم
24 شهریور 92 17:06
دوباره سلام مامان مهربون. من اصالتا کرمانی ام ولی به خاطر کار همسرم الان یک ساله که اومدیم قم. دور از وطن و زادگاه آوا خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم. امیدوارم به زودی زود درستون تمام شه و مشکلاتتون حل شه. منم زیاد مثل شما دوری رو تحمل کردم. زودتر از چیزی که فکر می کنین می گذره. هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم.

مرسی عزیزم. خوشحالم از آشناییتون

مامانی غزل جون
30 شهریور 92 23:40
ما رو از احوالات کیان جون بیخبر نزاری خانمی؟؟؟
وقت کردی به ما هم سر بزن
موفق باشی عزیزم

سلام مامانی غزل جونم. ما برگشتیم. حتما میایم پیشتون چون قراره دوستای خیلی خوبی واسه هم باشیم