حکایت دیشب من و کیان من
سلاااااااام
از وقتی اومدیم ارومیه این فسقلی عادت کرده که روزی یه ساعت سوار ماشینش کنن و بچرخوننش. دیروز بابا رسول کار داشت و عصری خونه نبود. کیان خیلی غر غر میکرد و منم خیلی دلم گرفته بود. تصمیم گرفتیم بریم کالسکه سواری. کلی شال و کلاه کردیم و زدیم بیرون. رفت و برگشتمون حدود یک ساعت و نیم طول کشید. یه بارم وسط راه مجبور شدیم کالسکمون رو پارک کنیم و به این فسقلی شیر بدیم. خلاصه کلی پسرکمان رو چرخوندیم و خوشحال که امشب خیلی خسته شده و زود میخوابه.
اومدیم خونه.شیرش رو خورد و بعد از کمی بازی با مادربزرگ و پدربزرگیش گرفت خوابید.
دیروز یه کمی دلم گرفته بود،عجیب دلم میخواست بابا رضا رو ببینم. تازگیا وقتی عصبی میشم یا استرس میگیرم، بدجور تنم یخ میکنه و میلرزم. دیشبم یکی از اون شبا بود. دیدم خیلی سردمه یه کم بخاری رو زیاد کردم. نیم ساعت نگذشته بود که این فسقلی تغییر دما رو حس کرد و گرمش شد. .........بیدار شد.....
از 2 تا 5:15 بیدار بود. داشتم از خستگی میمردم. دو بار شیر خورد. جاشو عوض کردم. 5 بار گذاشتمش رو پام. میخوابید ،به محض اینکه زمین میذاشتمش دوباره بیدار میشد. بار آخر گفتم خودمو بزنم به خواب شاید اونم بخوابه. سرش رو چرخوند طرف من. دید من خوابم.تازگیا یاد گرفته به پهلو میچرخه و دستش رو به طرف چیزی که میخواد دراز میکنه. این دفعه این چیز صورت من بود. لب پایینمو گرفت و محکم کشید. هم خنده ام گرفته بود و هم گریه ام.
خلاصه که تا دیشب رو صبح کنیم هزار مکافات داشتیم. اول صبحی هم که به روال هر صبح مادربزرگی و بابا رسول اومدن تا بیدار شدن شازده رو تماشا کنن. اونا که خبر نداشتن دیشب بر ما چه گذشته.......بیدارش کردن.
آقا کیان که به جبران دیشب، الان گرفته تخت خوابیده.حالا من موندم و بیخوابی دیشب و بی خوابی دو شب آینده تو اتوبوس. خدایا شکرت به خاطر همه شیرین کاریاش.
عاشقتم کیانم