دلنوشته خاله زهرا برای کیان
کیان عزیزم:
فردا تو میروی وباز من می مانم و من...چقدر کم توقع شده ام نه بوی تنت رامی خواهم نه صدای نفس هایت را نه دیگر بودنت را...همین که گاهی درخیالم بیایی و سایه ات از کنار سایه تنهاییم بگذرد کافیست.... مرا به آرامش میرساند اصطکاک سایه هایمان...چقدر سخت بود باور اینکه کسی بیاید کوچک و بی ادعا ولی باثبات برقلبت بنشیند...نمیدانم دلت برایم تنگ می شود یا نه؟ شاید گاهی باشنیدن صدایم آن سوی خطوط تلفن گاهی لبخندی بر لبانت بنشیند اما وقتی دلت تنگ شد نوشته ام را به نام خودت بخوان که برای تو نوشته ام . واژه هایم ساده است فراموش کن واژه های سخت را ....در این دنیای ماشینی یاد گرفته ام انسان مدرنی باشم و هر بار که دلتنگ می شوم به جای اشک و بغض تنها به این جمله اکتفاکنم که هوایِ بد این روزها آدم را افسرده می کند...یادم باشد وقتی آمدی راز بزرگی را به تو بگویم:
اینکه در نبودنت آسمان آبی نیست.....
رَسمِ خوبها همین است که حرف آمدنشان شادت می کند وحرف رفتنشان بادلت چنان می کند که هنوز نرفته دلتنگشان می شوی.....
به امید بازگشتِ کیان، عمرِ خاله