این چند روز
سلاااااااااااام
خوبین عزیزانم؟؟؟؟؟؟
ما هم خوبیم خدا رو شکر. تجدید قوا کردیم .
اول از روز اومدن رضا بگم.رضا ساعت 9 شب میرسید.قرار بود با مامانم و کیان برم دنبالش.
خیلی دلم میخواست با کیان دو تایی بریم دنبالش ولی میدونستم که حتما باید یکی باشه که کیان رو تو ماشین نگه داره. از خونه اومدم بیرون. کیان هم بغلم بود. سوار شدیم. ماشینو روشن کردم. مامانم هنوز از خونه بیرون نیومده بود، دیدم که موقعیت الانم برای رانندگی بد نیست. یهو زد به سرم و حرکت کردم. مامانم از خونه اومد بیرون دید ما داریم میریم. اومد سمت ماشین که من گفتم تو نیا ما دو تایی رفتیم. از اون صحنه فقط صدای جیغ مامانم که میگفت وایستا منم بیام. تنهایی نمیتونی یادمه
خیلی آرووووووم راه افتادیم. ترافیک شدید بود و راه نسبتا طولانی. اولاش خوب بود ولی یه کم بعد کیان حوصله اش سر رفت. بوق میزد، برف پاک کن رو روشن میکرد. میخواست از بغلم بیاد پایین، به زور فرمونو میجرخوندو.......
میدونم کار خیلی بد و خطرناکی کردم و در یک کلام غلط کردم ولییییییییییییییی
خیلی چسبید. دو تایی رفتیم دنبال بابارضامون. وقتی جلو ترمینال رسیدیم از خوشحالی محکم جیغ زدم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
(به مُدل لب و دهن کیان تو عکسا دقت کنین. جدیدا هر وقت دوربین رو میبینه دهنش رو اینطوری میکنه)
کیان که از خوشحالی من ذوق زده شده بود گفت راااااااااااااااااااااااااا یااااااااااااااااااااااااا یااااااااااااااااااااا و دست زد.
رضا رسید. از ذوق دیدن ما از دور نفهمیده بود چه جوری با عجله پیاده بشه طفلی کیف پولش رو تو ماشین انداخته بود و بعد از رسیدن به خونه متوجه نبودنش شدیم و.....
لحظه اول که کیان رفت بغل باباش. اصلا نگاش نکرد. زُل زد به شیشه ماشین. بعد سرش رو برگردوند و رضا رو نگاه کرد. ....مات مات مات و مبحوت.
یه نگاه به من کرد یه نگاه دیگه به باباش و بعد یه خنده از ته دل طوری که چشماش اشک زد.
این بغل بابا رفتن همانا، و تا روز دوم از بغل باباش پایین نیومدن همانا.
بغل هیچکدوممون نمیومد. محلِ هیچ کس نمیداد. حتی وقتی بابام یا زهرا قربون صدقه اش میرفتن و میخواستن که بیاد بغلشون گریه میکرد و محکمتر میچسبید به باباش.
رضا طفلی کمر درد گرفت بس که این بچه بغلش بود.
خیلی جالب بود که حتی من و مامان پریبا رو هم رد میکرد. همه به خنده میگفتن این چقدر بی وفا بود. چون باباش نبود به ما روی خوش نشون میداد. مهدی بهش میگفت بذار بابات بره من میمونم و تو...
خلاصه کلی بابایی شده بود پسرم.
این سه روز صبحا میرفتیم خرید عصرا گردش سه نفره و شبا مهمونی خونه مهدی و زهرا.
دستشون درد نکنه همه خیلی خوش گذشت.
رضا کلی خریدای قشنگ برا کیان کرد. همیشه سر خرید برا کیان اختلاف داریم. رضا اصلا نمیتونه خودش رو کنترل کنه و هر چی ببینه میخره. منم حرص میخورم. چون واقعا بعضی چیزا نه لازمن و نه استفاده میشن.
بعضی چیزا هم اصلا نمی ارزه. حتما کیان در آینده از خوندن این مطلب حرص میخوره و میگه مامانم هوای منو نداشت. ولی آخه کُتِ دو وجبی 200 هزار تومنی برای بچه یک ساله که نمیتونه کت تو تنش نگهداره واقعا زوره.
خلاصه خرید و من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سایز بزرگ بردارم که لااقل چند ماه دیگه هم بپوشه. آخه رضا همیشه برای همین الان کیان لباس میخره. کلی لباس که فقط یکبار تونستم تن کیان بکنم مونده رو دستم.
بگذریم
بابا رضا عاشق دربند ارومیه اس. هر روزی که ارومیه باشه حتما باید یه سر به بند بزنه.جمعه شب با دایی مهدی و شیما جون رفتیم دربند. جاتون خالی حسابی خوش گذشت. کیان هم خیلی خوشحال بود و چشم از باباش بر نمیداشت. یه بارم دایی مهدی اش خواست از بغل باباش بگیردش که چنان گریه ای کرد و اشکی ریخت که جیگرمون کباب شد.
شب اول مهمونی خونه خاله زهرا بودیم. رسما نسل اندر نسل پدرامونو در آورد. خیلییییییییییییییی اذیت کرد. کُشت ما رو. یک لحظه از بغل پایین نیومد. یا بغل من بود یا رضا یا آقا حجت. شیر نخورد غذا نخورد فقط غُر غُر غُر . هیچی از اون شب نفهمیدیم. عکس از اون شب اصلا ندارم. حیف خیلی زحمت کشیده بودن. قرار بود بریم شهربازی که به لطف کیان فرار رو بر قرار ترجیح دادیم.
دیشب هم خونه مهدی مهمون بودیم. مامانم که ماجرای خونه زهرا رو فهمید نذاشت کیان رو با خودمون ببریم. اولین بار بود که بدون کیان میرفتم مهمونی. خیلییییییییییییییی عذاب وجدان داشتم. رفتیم خیلی خوش گذشت. تونستیم کلی حرف بزنیم و بازی کنیم و خوش بگذرونیم ولی
من خود میان جمع و دلم جای دیگر بود..........پیش کیان عزیزم. هنوزم شرمنده این کارمم که چرا کیان رو نبردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رضای عزیزم دیشب بعد از مهمونی رفت . اگه خدا بخواد و کارام تموم بشن ، ما هم تا ده روز دیگه میریم خونمون.
کیان از صبح که بیدار شده تو همه اتاقا سرک کشیده و دنبال باباش میگرده. همش بابا بابا میگه.
(این کفشا رو مامان فرح از کربلا سوغات آوردن. دستشون درد نکنه. وقتی کیان میپوشدشون از جاش جُم نمیخوره)
خلاصه درسته خیلی کوتاه بود ولی خوب بود. واقعا احتیاج داشتیم همدیگرو ببینیم.
به امید روزی که این دوریا تموم بشن و ما سه تایی هرگز از هم جدا نشیم. آمین یا رب العالمین.