کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

این چند روز

1392/11/28 12:40
579 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااااااااام

خوبین عزیزانم؟؟؟؟؟؟

ما هم خوبیم خدا رو شکر. تجدید قوا کردیم .

 

اول از روز اومدن رضا بگم.رضا ساعت 9 شب میرسید.قرار بود با مامانم و کیان برم دنبالش.

 

 

خیلی دلم میخواست با کیان دو تایی بریم دنبالش ولی میدونستم که حتما باید یکی باشه که کیان رو تو ماشین نگه داره. از خونه اومدم بیرون. کیان هم بغلم بود. سوار شدیم. ماشینو روشن کردم. مامانم هنوز از خونه بیرون نیومده بود، دیدم که موقعیت الانم برای رانندگی بد نیست. یهو زد به سرم و حرکت کردم. مامانم از خونه اومد بیرون دید ما داریم میریم. اومد سمت ماشین که من گفتم تو نیا ما دو تایی رفتیم. از اون صحنه فقط صدای جیغ مامانم که میگفت وایستا منم بیام. تنهایی نمیتونی یادمه

 

خیلی آرووووووم راه افتادیم. ترافیک شدید بود و راه نسبتا طولانی. اولاش خوب بود ولی یه کم بعد کیان حوصله اش سر رفت. بوق میزد، برف پاک کن رو روشن میکرد. میخواست از بغلم بیاد پایین، به زور فرمونو میجرخوندو.......

میدونم کار خیلی بد و خطرناکی کردم و در یک کلام غلط کردم ولییییییییییییییی

خیلی چسبید. دو تایی رفتیم دنبال بابارضامون. وقتی جلو ترمینال رسیدیم از خوشحالی محکم جیغ زدم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

(به مُدل لب و دهن کیان تو عکسا دقت کنین. جدیدا هر وقت دوربین رو میبینه دهنش رو اینطوری میکنه)

کیان که از خوشحالی من ذوق زده شده بود گفت راااااااااااااااااااااااااا یااااااااااااااااااااااااا یااااااااااااااااااااا و دست زد.

 

رضا رسید. از ذوق دیدن ما از دور نفهمیده بود چه جوری با عجله پیاده بشه طفلی کیف پولش رو تو ماشین انداخته بود و بعد از رسیدن به خونه متوجه نبودنش شدیم و.....

لحظه اول که کیان رفت بغل باباش. اصلا نگاش نکرد. زُل زد به شیشه ماشین. بعد سرش رو برگردوند و رضا رو نگاه کرد.  ....مات     مات    مات و مبحوت.

یه نگاه به من کرد یه نگاه دیگه به باباش و بعد یه خنده از ته دل طوری که چشماش اشک زد.

این بغل بابا رفتن همانا، و تا روز دوم از بغل باباش پایین نیومدن همانا.

 

بغل هیچکدوممون نمیومد. محلِ هیچ کس نمیداد. حتی وقتی بابام یا زهرا قربون صدقه اش میرفتن و میخواستن که بیاد بغلشون گریه میکرد و محکمتر میچسبید به باباش.

رضا طفلی کمر درد گرفت بس که این بچه بغلش بود.

خیلی جالب بود که حتی من و مامان پریبا رو هم رد میکرد. همه به خنده میگفتن این چقدر بی وفا بود. چون باباش نبود به ما روی خوش نشون میداد. مهدی بهش میگفت بذار بابات بره من میمونم و تو... نیشخند

خلاصه کلی بابایی شده بود پسرم.

این سه روز صبحا میرفتیم خرید عصرا گردش سه نفره و شبا مهمونی خونه مهدی و زهرا.

دستشون درد نکنه همه خیلی خوش گذشت.

رضا کلی خریدای قشنگ برا کیان کرد. همیشه سر خرید برا کیان اختلاف داریم. رضا اصلا نمیتونه خودش رو کنترل کنه و هر چی ببینه میخره. منم حرص میخورم. چون واقعا بعضی چیزا نه لازمن و نه استفاده میشن.

بعضی چیزا هم اصلا نمی ارزه. حتما کیان در آینده از خوندن این مطلب حرص میخوره و میگه مامانم هوای منو نداشت. ولی آخه کُتِ دو وجبی  200 هزار تومنی برای بچه یک ساله که نمیتونه کت تو تنش نگهداره واقعا زوره.

خلاصه خرید و من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سایز بزرگ بردارم که لااقل چند ماه دیگه هم بپوشه. آخه رضا همیشه برای همین الان کیان لباس میخره. کلی لباس که فقط یکبار تونستم تن کیان بکنم مونده رو دستم.

بگذریم

 

بابا رضا عاشق دربند ارومیه اس. هر روزی که ارومیه باشه حتما باید یه سر به بند بزنه.جمعه شب با دایی مهدی و شیما جون رفتیم دربند. جاتون خالی حسابی خوش گذشت. کیان هم خیلی خوشحال بود و چشم از باباش بر نمیداشت. یه بارم دایی مهدی اش خواست از بغل باباش بگیردش که چنان گریه ای کرد و اشکی ریخت که جیگرمون کباب شد.

 

 

شب اول مهمونی خونه خاله زهرا بودیم. رسما نسل اندر نسل پدرامونو در آورد. خیلییییییییییییییی اذیت کرد. کُشت ما رو. یک لحظه از بغل پایین نیومد. یا بغل من بود یا رضا یا آقا حجت. شیر نخورد غذا نخورد فقط غُر غُر غُر   . هیچی از اون شب نفهمیدیم. عکس از اون شب اصلا ندارم. حیف خیلی زحمت کشیده بودن. قرار بود بریم شهربازی که به لطف کیان فرار رو بر قرار ترجیح دادیم.

دیشب هم خونه مهدی مهمون بودیم. مامانم که ماجرای خونه زهرا رو فهمید نذاشت کیان رو با خودمون ببریم. اولین بار بود که بدون کیان میرفتم مهمونی. خیلییییییییییییییی عذاب وجدان داشتم. رفتیم خیلی خوش گذشت. تونستیم کلی حرف بزنیم و بازی کنیم و خوش بگذرونیم ولی

من خود میان جمع و دلم جای دیگر بود..........پیش کیان عزیزم.  هنوزم شرمنده این کارمم که چرا  کیان رو نبردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رضای عزیزم دیشب بعد از مهمونی رفت . اگه خدا بخواد و کارام تموم بشن ، ما هم تا ده روز دیگه میریم خونمون.

کیان از صبح که بیدار شده تو همه اتاقا سرک کشیده و دنبال باباش میگرده. همش بابا  بابا میگه.گریه

 (این کفشا رو مامان فرح از کربلا سوغات آوردن. دستشون درد نکنه. وقتی کیان میپوشدشون از جاش جُم نمیخورههیپنوتیزم)

 

خلاصه درسته خیلی کوتاه بود ولی خوب بود. واقعا احتیاج داشتیم همدیگرو ببینیم.

به امید روزی که این دوریا تموم بشن و ما سه تایی هرگز از هم جدا نشیم. آمین یا رب العالمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (28)

خاله زهرا
28 بهمن 92 12:40
کیاااااااااااااااااااااااان کیااااااااااااااااااااااااااااااااااااان کیااااااااااااااااااااااااان فدات بشم خاله جون فدای خنده هات بشم الهی من قربون خوشحالی وشلوغیت بشم به امیدروزی که کمتر منُ بزنی وبیشتربذاری ببوسمت
مهسا
28 بهمن 92 13:08
خدا رو شکر حسابی خوش گذشته. دختر چقدر کار خطرناکی کردی..کیان پیشت رانندگی کردی...من که می خوندم کلی ترسیدم...عکساتون هم عالی... ذوق و شوق تو چشمای پریسا جون و بابا رضا و کیان کوچولو موج می زنه. بند..... جای من خالی ی ی ی خیلی خوشحالم حسابی روحیه گرفتی... ایشالا دوریتون زودی تموم می شه
قویترین مامان دنیا
پاسخ
مرسی مهسایی خیلی خوش گذشت. تو بند هم خیلی جات رو خالی کردم. به رضا گفتم اومدیم جیگر بخوریم نداشت. کلی یادت کردم.
مثل هیچکس
28 بهمن 92 13:08
این به افتخار مامان پریسا که ریسک کرده ودونفره رفتن دنبال بابا رضا .این از دست کیان جون که اصلا شرایط رو درک نکرده ومامان پریسا رو اذیت کرده حین رانندگی . ما خیلی خوشحالم که دیدارها تازه شد وتا چند روز اساسی شارژشدین .ایشالا همیشه بهتون خوش بگذره .راستی پریسا جون اگه اشتباه نکنم مثل اینکه برای دایی کیان جون مشکلی پیش اومده ؟؟؟؟؟؟؟
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلااااااام. ممنون . آره عزیزم متاسفانه رباطای پاش پاره شده. مرسی که همیشه کنارمون هستید.
مثل هیچکس
28 بهمن 92 13:12
قربون این مدل لب ودهن گل پسر که از همیشه شیرین تر وخوردنی ترشده مامانی اصلا خودتون را بابت خریدهای بابا رضا ناراحت نکنین چون همه مردها مثل هم هستن من نه تنها توی خرید لباس بلکه توی خرید اسباب بازی وجدیدا گوشی این مشکل رو دارم.
قویترین مامان دنیا
پاسخ
اصلا زورم بهش نمیرسه. فقط حرص میخورم.
مهديه
28 بهمن 92 15:55
واااااااااااي پريسا جون عجب كار خطري كردي دختررررررررررررررر.....بيچاره مامانتم كه قال گذاشتيپاي دايي كيان چي شده؟شكسته؟عكساتونم قشنگ افتادن.......انشالا زودي بريد خونه خودتون وباز عيد بياين
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلام مهدیه جون. همین اول کاری بگم که قسمت نظراتت باز نمیشه تو وبلاگت. آره دایی مهدی رباطای پاش آسیب دیده متاسفانه. ممنونم از لطفت عزیزم
مامان مینا
28 بهمن 92 19:54
عزیزم همیشه شاد باشیدای شیطون مامانو نبردیخیلی عکساتون قشنگه مخصوصا کیان جون و مامان پریسایه نازش
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلااااااام مینا جووووووون. خوبی؟ کارن گلم خوبه؟؟ ممنونم عزیزم. نظر لطفته عزیزززززززززززم. ببوس پسر گلمو
مامانی غزل جون
28 بهمن 92 19:56
خدارو شکر که بهتون خوش گذشته منم از این کارهای خطر ناک میکردم و با غزلک رانندگی میکردم همسری همش سفارش میکرد و نگران بود همیشه ولی پدر شوهر محترم خیلی جدی به ما زن و شوهر تذکر داد میدونم از رو خیر خواهی بوده و از ترسش خلاصه من که فعلا با غزل محرومم از رانندگی ایشالله کارهات روبه راه بشه زودتر بری سر خونه زندگیت همیشه شاد باشی دوست گلم
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلااااااام مامانی غزل جووووونی. پس شما هم مثل من سرِ نترسی داریاااااااااا. ولی واقعا کار خطرناکیه. بعضی محرومیتا به نفع آدمه. منم برای خانواده عزیز و سه نفره شما شادی روز افزون از خدا میخوام. عروسک نازمو ببوووووووووووس
مامان شایلین
28 بهمن 92 21:13
سلام پریساجون خدارو شکر مثل اینکه حسابی بهتون خوش گذشته این چندروز همش منتظر خبرای خوب ازت بودم.خودمونیم عجب کار خطرناکی کردی منکه جراتشو ندارم با یه بچه کوچیک که مدام بخواد وول بخوره رانندگی بکنم مامان بیچارت هم که قال گذاشتی خانمی عکساتون هم خیلی خوب شده عزیز خاله ماشالله چقدر بزرگ شده حسابی خوردنی شده چه لپی پیدا کرده یه بوووووووووووووووس گنده واسه کیان جونم
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلاااااااام عزیزم. مامانی داریم به حضور همیشگیتون تو وبلاگمون عادت میکنیمااااااااااا. ممنون که بهمون سر میزنید. خیلی از دوستی با شما و شایلین جووووون خوشحالیم.
زندگی من
29 بهمن 92 0:05
خداروشکر دبدارتون تازه شد ، عکساتون خیلی خوب افتاده و کاملا میشه از عکسا فهمید چقدر از با هم بودن لذت بردید ، به امید 10 روز دیگه که تشریف میبرید پیش همسرتون ، هوراااااااااا
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلاااااااام خانوووووووم. مرسی عزیزم. واقعا به امید اوون روز هوررررااااااااااا
آتــریـسـا جـون
29 بهمن 92 0:41
آخی چه گل پسر نازی ، امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی کیان جون عزیزم اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلااااااام عزیزم. به وبلاگ پسر ما کیان خوش اومدین. بله حتما. میرسیم خدمتتون. با افتخار لینکتون میکنم.
nWrEHoSY20_FuxbfggkQSD67hiSPoHH1t0bHM1ll50Y.
29 بهمن 92 7:58
ااااااخی امیدوارم زودتر برین پیش هم و 3تایی تا همیشه خوش باشین...پریسا جون ماشالااااااا کیان خ خ خ ناز شده حسابیم بزرگ شده...
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلااااااام دوست عزیزم. کاش میدونستم کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فریده
29 بهمن 92 8:56
خیلی خوشحالم که حسابی بهتون خوش گذشته ، مطمئناً هزار برابر به بابا رضا خوش گذشته . شمارش معکوس واسه رفتن شما هم که شروع شده . خدا کنه اینترنت اونجا به راه باشه وگرنه خیلی دلمون براتون تنگ می شه . کیان با اون دندونای موش موشی خیلی ناز شده. یه پیشنهاد بهت می کنم حتماً حتماً یه صندلی ماشین واسه کیان بخر ، از نون شب واجب تره . اونجوری راحت می تونی توی شهر با هم بگردید و خیلی زود عادت می کنه . یه خاطره بد برات می گم : هر وقت می خواستیم بریم بیرون من پرهام رو داخل کریرش که صندلی ماشین هم می شدم می گذاشتم و همیشه خودم عقب ماشین می نشستم که اتفاقی واسش نیافته . پارسال تصمیم گرفتیم بریم قشم . از بندرعباس که حرکت کردیم به سمت قشم پرهام داخل کریر خوابید ، کمربندش رو محکم بستم و خودم رفتم جلو . خودم هم کمربند زدم ، همون موقع با یه تریلی تصادف کردیم ، خیلی تصادف بدی بود لحظه ای که داشتیم از جاده منحرف می شدیم به عقب برگشتم تا پرهام رو ببینم ، تنها چیزی که اونو نگه داشته بود کریر و کمربند ایمنی بود . و گرنه پرتاب می شد به سمت شیشه جلوی ماشین . تصادف به خیر گذشت و هیچ کدام از ما حتی یه خراش هم برنداشتیم ولی اونجا فهمیدم که صندلی ماشین حتی از شیر خشک بچه هم واجب تره . زمانی که برگشتیم شیراز اولین کاری که کردیم خریدن یه صندلی ماشین خوب بود. الان راحت داخلش می شینه و بیرون رو نگاه می کنه . مسافرت که می ریرم هیچ مشکلی باهاش ندارم ، خلاصه عالی هست . اتفاق یکبار می افته . ولی خدایی اگه من این بلا رو سر مامانم آورده بودم رسوای عالمم می کرد.
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلااااااااااااام فریده جووووون. خوبی؟؟؟؟؟ وای چه خاطره وحشتناکی. خدا رو شکر که به خیر گذشته. حتما این کارو میکنم. مامان منم رسوای عالمم کرد. وقتی رسیدم دم ترمینال همه جد و آبادم بهم زنگ زدن و فحشم دادن.
مریم مامان پارسا
29 بهمن 92 9:00
سلاااااااااااااام, نظر گذاشته بودم نمی دونم چرا نرسیده پس اول بگم که بسییییییار مشعوف شدم از اینکه دیدارها تازه شد بسیییییییییییییار شادتر هستم از اینکه بهتون خوش گذشته ان شالله این ده روز هم به شادی بگذره و دوباره جمعتون جمع شه و لباتون پر خنده جانم کیان از همه خوش تیپ تره تویه عکسا,مخصوصا با اون کفشاش
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلام مریم نازم. خوبی عزیزم؟ نمیدونم چرا بعضی نظرا نمیرسه؟؟؟؟؟؟مرسی که همیشه کنارمون هستی. پارسای گلم رو ببوس
ماماني كسرا
29 بهمن 92 10:52
وااااا چرا با مامان طفلكت اين كارو كردي؟!! اخه زن گناه داشت بنده خدا! منم هر زمان يه چيزي به مامانم ميگفتم به ده دقيقه نرسيده كسرا از سرم در مياورد جوري كه ميگفتم غلط كردم حالا از اين حرفا بگذريم خوشحالم كه خوش گذشته انشالله هميشه به خوشي و گردش، چقدر عكساي كيان ناز شدن خدا حفظش كنه. دست مامان فرح درد نكنه واسه كفشا
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلااااام. آره به خدا منم همیشه چوبش رو خوردم. مرسی عمه جوون.
مامان آروین-مریم
29 بهمن 92 13:48
خیلی خوشحالم که با آمدن آقا رضا این چند روز بهتون خوش گذشت و خوشحالتر هم هستم که کیان جووووونی باباشو دید و کلی براش ناز آورده . از طرفی هم خیلی دلم سوخت که بعد از رفتن آقارضا کیان تو اتاقا دنبالش میگشته امیدوارم هرچه زودتر درستون تموم بشه و دوباره جمع خانواده گل سه نفرتون جمع جمع باشه
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلام مریم جون. ممنونم عزیزم از لطفت. برامون خیلی دعا کن. آروین جونو ببوس
آتــریـسـا جـون
29 بهمن 92 14:50
سلام عزیزم ممنون از لطفتون منم لینکتون کردم بوس برای کیان جون
مامان لیانا
30 بهمن 92 7:09
وایییی پریسا جون وایییی پریسا جون عجب کاری کردیا ولی غش کرده بودم از خنده به خاطر جیغای مامان مهربونتععزیزم چشمت روشن..انشالا این روزا سریع تموم بشه و خانواده سه نفرتون هیچ وقت از هم دور نشه
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلام گلم. ممنونم عزیزم. انشالله. خییلی برامون دعا کن
مامان ایمان
30 بهمن 92 18:06
سلام عزیزم چشمو دلت روشن میبینم که جمعتون جمع همیشه شاد خوش باشیددددددد خوش به حال کیان الان خوشحاله پیش بابا جونشهههههههه الهی من قربون اون بابا گفتنت بشم والا نمی دونم این فسقلی ها چرا اینجوری بابایی هستند ولی پریسا جون اون کارو نباید می کردی مامانتو ناراحت کردی بنده خدا رو نبردییییییی کلکککککککککککک
قویترین مامان دنیا
پاسخ
آره مامانی میدونم اشتباه کردم. گفتم که غلط کردم ایمان گلی رو ببووس. بهش بگو ما عاشقشیم
مامان ایمان
30 بهمن 92 18:08
وای یادم رفت بگم کفشهات مبارک خاله جون دست مامان فرخ هم درد نکنه زیارتشون قبوللللللللللللل چقدر خوشجلههههههه
قویترین مامان دنیا
پاسخ
قابلی نداره خاله جونی. خودمم خیلی دوسشون دارم.
فریده
1 اسفند 92 12:18
سینه خیز تا ارومیه بیام ، یه بوس آبدار به این کوچولوی ناز بکنم و بعد با ماشین برگردم ، خیلی حال می ده . حیف که آدرس ندارم
قویترین مامان دنیا
پاسخ
الهیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خداااااااااااااااااا چقدر این فریده گله. شما لب تر کن ما همگی سینه خیز تا شیراز میایم تو هممون رو ببوووووووووس. نه فقط منو کیان رو ببوووووس. عاشقتیم فریده جونی. آدرس هم تو نظرات خصوصیت تقدیمتون میکنم.
مهسا
2 اسفند 92 11:05
فریده جون وقتی تصادفتون رو خوندم واقعا ترسیدم..خدا رو شکر همتون سالم موندید. پریسای ردیف اول شیطون.همش دارم قیافه مامان مهربونت تصور می کنم که چجوری عصبانی شده و وا ی ی رسوای عالمت کرده
قویترین مامان دنیا
پاسخ
واقعا خدا خیلی به فریده جون رحم کرده.تصادف بدی داشتن.
مامان سام
2 اسفند 92 12:23
قربونت برم با اون کفش ها چه ناز نشستی.ماشاالله عزیز دلم مامانی عجب ریسسسسسسسسسکی کردید خدا رو شکر که به سلامت رسیدید.امیدوارم جمعتون همیشه پر از شادی و خوشی باشه
قویترین مامان دنیا
پاسخ
ممنونم عزیزم. منم برای شما شادی و سلامتی آرزو میکنم. سام خوشگلمون رو ببوووووووس
مریم
2 اسفند 92 23:51
خیلی جالب بود جریانات این چند روزه. کلی نگرانتون شدم. اومدم، دیدم اوضاع خوبه و بر وفق مراد. خدا رو شکر. همیشه به خوشی دوست عزیزم
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلام مریم جون. خوش اومدی عزیزم. ممنون که به یادمون بودی. آوای عزیزم رو ببوس.
فریده
3 اسفند 92 7:45
ممنونم دوست مهربونم ، چقدر خوبه که دوست خوبی مثل شما دارم . کلی از دیدن نظراتت شاد می شم . ولی من فقط سینه خیز می تونم بیام . تا به همه عشقم رو ثابت کنم می دونم که همش توی سفر هستی و دوست داری فقط خونه خودت باشی ولی شیراز ایام عید خیلی باحاله . برنامه ریزی کنید بیاید شیراز. ما از دیدنتون خیییییییییییییییییییلی خوشحال می شیم . علی الحساب یه بوس آبدار به کیان کوچولو از طرف ما بکن .
قویترین مامان دنیا
پاسخ
سلام فریده عزیزم. ممنون از اینهمه مهربونی و لطفت.
آتــریـسـا جـون
3 اسفند 92 12:59
ای جان دندوناشو نیگا چه نازن مواظب باش کرم نخوره ها
قویترین مامان دنیا
پاسخ
مرسی خاله. خودمم خیلی ذوق دندونامو میکنم.
مامان آرشیدا
4 اسفند 92 13:00
خداو شکر که گل پسر و مامان جونیش آقا رضا رو دیدن و روحیه گرفتن خدا همه بچه هارو با پدر و مادر بزرگ کنهسلام عزیزم. ممنونم از دعای خیرت
مامان آرشیدا
6 اسفند 92 10:58
نظر من چی شد په
قویترین مامان دنیا
پاسخ
دعوام نکن خاله جونی. ببخشید خیابونا ترافیک بودن دیر رسیدیم به وبلاگ.
هم نفس
10 اسفند 92 15:46
سلام ماهناز و مهدیار یه کلبه کوچک اما گرم و صمیمی دارن به نام هم نفس که توش داستان زندگیشونو مینویسن.. الان هم بیاید به کلبمونو از خرابکاری آخر هفتمون بخون...