کیان و پایان یازده ماهگی
سلااااااااااااااااااااااااااااام سلااااااااااااااام صدتا سلااااااااااااااااام به روی ماهتون خوبین؟
ما هم خوبیم خدا روشکر.
کیان کوچولوی ما داره آخرین روزای یازده ماهگیشو سپری میکنه.
هنوز همون دو تا دندون رو داره و خبری از دندون جدید نیست. هر چند خارش لثه ها به شدت اذیتش میکنه.
از وضعیت غذا خوردن وشیر خوردنش خیلی راضی نیستم. یه روز میخوره، سه روز نمیخوره.
چهار دست و پا رفتنش خوبه خوبه. همش باید مواظبش باشیم که وارد مناطق ممنوعه نشه.
دایره لغاتش افزایش پیدا کرده. خیلی جالبه که همه کلماتی که صحبت میکنه فارسین، در صورتیکه شبانه روز داره مکالمات ترکی میشنوه. البته به جز بابام و مهدی همه با خود کیان فارسی حرف میزنن.
صبحا وقتی از خواب پا میشه چهار دست و پا خودش رو میرسونه به در و میزنه به در میگه "زَرا یعنی زهرا"
وقتی تلفن زنگ میخوره برمیگرده به حالت پرسشی میگه"زَرا یعنی زهراست که زنگ زده؟"
وقتی هم گوشی رو میگیره با زهرا حرف میزنه میگه"زَرا بیاااااا" زهرا بیا
خلاصه شب و روزش شده زهرا زهرا
یِسا یعنی رضا
دایه یعنی دایی
بُدو بیااااا رو خیلی قشنگ و کامل اَدا میکنه.
با هر کی کار داشته باشه دستش رو دراز میکنه طرفش و میگه بدو بیاااا
یه کلمه که خیلی من دوست دارم و کیان البته با صدای خیلی کلفت میگه اینه:
"خُدایا"
اینو از من یاد گرفته.یه وقتایی که خیلی ذوق کاراش رو بکنم میگم خدایا
اولی که کیان به دنیا اومده خیلی آروووم و مظلوم بود. تا شش ماهگی همینطور بود.
ولی الان ماشالله اش باشه پر شر و شوره.
همون بچه ای که همیشه تو آرزوهام بود.
"شاداب و سرزنده"
خدایا شکرت
قبلنا وقتی از خونه میرفتیم بیرون خیلی بیقراری میکرد تا برگردیم.
ولی الان عاشق بیرون رفتنه و اصلا تو خونه بند نمیشه.
عاشق بچه های کوچیکه. یکی از تفریحاتش تماشای بازی بچه های کوچه اس.
میشینه تو کالسکه اش با مامانم میره بیرون.
وقتی بچه ها توپ بازی میکنن یا میدواَن غش غش میخنده.
این عکس رو زهرا از طبقه بالای خونه ازش گرفته. تو کوچه داد میزد"زَرا بُدو بیاااا"
چند روز پیش با بابا رسول و مامان پریباش رفته بود گردش. وقتی برگشت دیدم یه کوله پشتی عروسکی براش خریدن.
یکی از شیرین ترین لحظات زندگیم بود. اِنقدرررررررررررررررر ذوق کوله پوشیدنش رو کردم که نگو.
شکل بچه های مهد کودکی شده بود.
آرووم نمیگرفت که عکس درست ازش بگیرم.
وقتی یه چیزی رو که دوست داره ازش میگیریم میگه "واویلااا" و این شکلی میشه
خیلی خُب بیا بگیرررررررر
یاد گرفته بگیره از جایی بگیره و بلند بشه.
البته دوستای وبلاگی کیان که هم ماه و همسن کیانن الان دارن گُل کوچیک بازی میکنن ولی
پسر ما کلا تنبله. جمله مو تصحیح میکنم: محتاطه.
میترسه پاشه طوریش بشه خُب؟
مراحل بالا رفتن کیان از مبل
1) رویت هدف
2) یا علی....
3) خودش رو میکشه بالا
(عاشق موهای بوور و فرفری شم. ما نسل اندر نسلمون بچه گیامون موهای طلایی و فرفری داشتیم و الان به جز من همشون فِرفِرین. البته عمو محمد کیانم بچگیاش موهاش فر بوده)
4) استراحت
وقتی کیان به دنیا اومد خیلی سبزه بود و موهای مشکی داشت.
منم میگفتم من اصلا از پسرای بور خوشم نمیاد
الان که کیان روز به روز داره بیشتر بور میشه
منم شدم عاشق بچه های بور
همون قصه خاله سوسکه و بچه شه دیگه.....
کارای جالب دیگش:
- سوت زدن
میخواد ادای مامانمو در بیاره، دو تا انگشتش رو میکنه تو دهنش و فوت میکنه.
منتظره صدای سوت در بیاد ولی نتیجه ای جز حالت تهوع حاصل نمیشه.
- بشکن زدن
از بابام یاد گرفته. انگشت اشاره و پنجمش رو به هم میماله.
دیشب داشتم رو پام میخوابوندم. آهنگ گذاشتم. دستاش رو کردم زیر پتو که بخوابه.
با عصبانیت دستش رو اورده بالا روبروی صورتم و بشکن میزنه
یعنی هنوز خوابم نمیااااااااااااااااااااااااد
- رقصیدن
با هر آهنگ و شعری میرقصه و مامانم اصلا از اینکارش راضی نیست.
میگه خوب نیست همه جا میرقصه
مااااااااااااااااااااااااادرم.................
متاسفانه خاله زهرا و دایی مهدی هردوشون پای راستشون شکسته.
دیشب داشتم میگفتم مامان تو بچه هات فقط من سالم موندم.
خدایااااااااا چاکرتیم. من این هفته دو بار باید برم تهران و بعد هم پیش به سوی خونمون. خواهشا پای راست من سالم بمونه خدااا. همه جام سالم بمونه....به خاطر کیان و رضا.خُب؟
و این عکس آخر هم از عشق زیاد خاله زهرا به دختر داشتن نشأت میگیره
یازده ماهگی گلم هم داره تموم میشه. یک ماه بیشتر از سال اول زندگی پسرم نمونده.
کم کم داره بوی تولد میاد.
پارسال این موقع ها همش فکر میکردم چه شکلیه سالمه چه طوریه
الان....
فقط خدا رو شاکرم. به اندازه کَرَم و لطف بی پایان خودش.
خدایا ممنونم ازت بابت این هدیه بهشتی ات.
"الحمدالله ربِّ العالمین"