همه دلخوشی من،کیان
سلااااااااااااااااااااااااام
سلام به روی ماهتون
خوبین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما هم خوبیم خدا رو شکر.
چند روز دیگه بیشتر از 17 ماهگی پسرم نمونده.
انشالله به سلامتی هفتم که بشه کوچولویِ من وارد 18 ماهگی میشه.
این روزا خونه پر شده از صدای زیبای پسرم. پر از حرفه این پسر. از صبح تا شب یه ریز حرف میزنه و تا حدودی هم میتونه منظورش و برسونه.
هر چی تا حالا کلمه یاد گرفته،ترکی و فارسی اش موازی بوده. با همه فارسی حرف میزنه،با بابام ترکی....فعلا دو زبونه اس. تا بعد ...
تقریبا تمام روزش رو با بابام سپری میکنه. از وقتی بیدار میشه اول سراغ بابا رو میگیره،شبم موقع خواب به زور از بازی با بابام دل میکنه و میاد پیش من.
به شدّت لوس کرده مامان بزرگش شده. مامانم صبح تا شب داره قربون صدقه اش میره.
به خاطر همین توجه بیش از حد هم یکسری کشمکش بین منو مامانم وجود داره. فعلا زورم به هیشکی نمیرسه . بذار با هم خوش باشن تا بعد...
عادت کرده موقع خواب دستمو بذارم رو صورتش. دست منو صورت کیان خیس عرق میشه ولی اجازه نمیده دستمو بردارم.
دایره لغاتش خیلی بیشتر شده . البته هر کلمه رو وقتی میگه که خودش دوست داشته باشه..
چند وقت پیش که مامانم با کیان تو کوچه بودن از اینکه کیان دوچرخه نداره و همه بچه ها سوار دوچرخه شونن ناراحت میشه و زنگ میزنه به رضا تا دوچرخه کیانو براش بفرسته.
یکی دو روزی هست که دوچرخه رسیده. نصف شهر رو تو این دو روز با دوچر خه اش گشته پسرم.
غذا خوردنش چندان تعریفی نداره. خیلیییییی کم غذا میخوره. ولی شیر خوب میخوره. من اصرار دارم که وعده های شیرش کمتر بشه تا یه کم احساس گرسنگی کنه و غذا بخوره. مامانم اصرار داره که تا دو سالگی کیان خوب شیر بخوره. برای تایید کارشم من و مهدی رو مثال میزنه که جفتمون تا تونستیم شیر خوردیم و به جاش زهرا زود به غذا خوردن افتاده.
از نظر مامانم تفاوت ظاهری و اخلاقی و اجتماعی و دینی و مذهبی ما کلا به همون شیر فراوانی ربط داره که منو مهدی خوردیم و به زهرا نرسیده.
(انصافا از لحاظ جسمی و بدنی باهاش موافقم، پس بازم تسلیم میشم.)
ساعتای خوابش خوبه. معمولا 11 شب میخوابه. اگه کسی پایه باشه و همراش بخوابه،و محیط دوروبرش ساکت باشه استعدادشو داره که تا 11 صبح بخوابه. ظهرا هم 3-4 ساعتی میخوابه.
عاشق حیووناته. وقتی یه گربه میبینه انگار دنیا رو بهش دادن. یکی از بزرگترین لطفایی که کیان به من کرد اینه که ترس منو از گربه ریخت. اونایی که منُ از نزدیک میشناسن میدونن که در هنگام دیدن گربه چه حرکات خارق العاده ای از خودم نشون میدم(مهسای ردیف اول سلف دانشگاه یادته؟؟؟)
الان از بس برای شاد کردن کیان دنبال گربه از این کوچه به اون کوچه دویدم که دیگه مساله گربه برام کاملا حل شده اس. میمونه باقی حیوانات..
این ماه چهار تا دندون دیگه در آورد پسرم. خدا رو شکر.
از روی کتاب صد آفرین کلی کلمه یاد گرفته. مهمترین نکته به نظرم اینه که تلفظ صحیح حروف رو داره یاد میگیره. الان دیگه حرف پ رو درست تلفظ میکنه. میگم کیان "پِ" مثلِ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میگه پا و من میرم تا کف پاهاشو بوس کنم.
رقصش پیشرفت فراوون داشته. کلا هم مثل آذریا میرقصه. دستا دو طرف باز و ادا و اطوار فراوان. این یکی رو نمیدونم از کجا یاد گرفته واقعا. احتمالا مربوط میشه به عقد مهدی و زهرا در دوران بارداریم
سایز پاش هر ماه عوض میشه. البته اینم ارثیه و مربوط به همون شیر دوران کودکی میشه فکر کنم.
آهان تا یادم نرفته بگم که این بچه همه قُلدری و زورگوییاش تو خونه اس. بیرون خونه مثل موش میمونه. همه بچه ها میزننش فعلا. این اخلاقشم به شدت به داییش رفته.
منو مهدی تو بچگیا به خاطر شغل بابام تو مدرسه ای درس میخوندیم که دختر وو پسر قاطی بودن. بخاطر همین دوران دبستان هم مدرسه ای بودیم. تمام دوران کودکی من به زَدنِ دوستانِ مهدی و گرفتن حقِ این بچه گذشت.
برای رفع این مشکل نیاز سریع به بابا رضا دارم که بیاد و یه چند تا از اون شگردای بچگیشو به پسرش یاد بده. اُعجوبه ای بوده باباش در زمانِ خودش. منم بد نبودم. معمولا همه از دستم مینالیدن. نمیدونم چرا این بچه این وسط اینقدر مثبت از آب در اومده. مادر بزن خُببببببببببببببببب
دیگه ...... آهان دیگه اینکه بعد از سالها بابام اینا خونه شون عوض کردن و به همین دلیل ما در آینده بسیار نزدیک اسباب کشی داریم. خونه مون خیلی بهم ریخته. تقریبا همه چی جمع شده. منو کیانم که یه ساک و یه دوچرخه بیشتر نداریم اینجا. هر جا برن ما هم بیخ ریششونیم فعلا متاسفانه
محض اطلاع دوستای گلم بگم که حال خودم هم خوبه. مثل هوای این روزا میمونم. معمولا ابری و بارونیم. یه وقتایی هم رعد و برق میزنمو مطلب رمزدار مینویسم و می توپم به زمین و آسمون.
یه وقتایی هم مثل امروز آفتابیم و بی دلیل شادم.
در کل باید خوب باشم. باید محکم باشم . باید امیدوار باشم و یک لحظه دست از تلاش برندارم.
چند روز پیش که هوا آفتابی بود. کیانو بردم پیاده روی. یک دفعه ناغافل بارون گرفت. از اونایی که عمه سودابه تو سوئد داره. در عرض چند دقیقه خیس شدیم حسابی. این بارون اولین تجربه کیان بود. سعی کردم به جای فرار ببینم واکنش کیان چیه. یه نگاه به آسمون کرد بعد با ذوق گفت : مامان آبوووووووووو
انقدر خوشحال بود. حس آب بازی تو حموم رو داشت.
هنوزم عاشق حمومه. تایم حموممون روز به روز داره طولانی تر میشه.
این همه حرفِ بی حساب زدم. دو تا عکس ندارم از بچه بذارم.
همش تقصیر خاله زهراشه که نمیاد چند تا عکس دبش از پسرم بگیره. زهرا باید توبیخ بشه سریععععع
اینم یه پست طولانی و از همه جایی.
بعله
خداوند در مکانهای دور از انتظار،
به دست افرادی دور از انتظار
و در مواقعی تصور ناپذیر
معجزات خود را به انجام می رساند.
برای آن مهربانِ توانا غیر ممکن وجود ندارد.
همیشه، همیشه و همیشه امیدی هست.
دوستدار همیشگی شما دوستای مجازی و حقیقی خودم
ارادتمند شما
پَ ری سا