کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

عنوان مطلب : مخاطبِ من توشدی کیان

1394/6/14 4:14
453 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

سلام به همه دوستان گلم

امیدوارم حالتون خوب باشه. شاد، سرحال و خووووووب . از هر لحاظ

 

تو یکی دو ماه گذشته ، من بالا پایینای زیادی داشتم. تقریبا بدترینهای زندگیمو تجربه کردم. بدترینها رو دیدم. بدترینها رو شناختم. بدترینها رو پاک کردم از سرنوشتم .

شاید بقیه بگن  طفلکی پریسا مُرد و زنده شد.

ولی از دیدِ خودم، اتفاقاتی بود که حتما رُخ میداد و چه بهتر که زودتر افتاد.

نمیگم مُردمو زنده شدم، نه، ولی پوست انداختم.

و لحظه به لحظه صدای شکستن و پاشیدن وجود قبلیم از هم رو می شنیدم.

اوایل سخت بود.

سخت تونستم خودمو جمع و حور کنم.

ولی .....

 

ما انسانها زاییده عادت  هستیم.

عادت کردم. سخت ولی زود عادت کردم.

خدا رو شکر میکنم به خاطر انسانهایی که وجود با ارزششون منو به زندگی برگردوند و سرپام نگه داشت.

بجز پسرم و خانواده ام ، مهمترینها استاد بی نظیرم،  فریده، مینا ، مرجان و زینب بودن.

 

در دو ماهی که گذشت، یک پریسا رفت و پریسایی جدید متولد شد.

 

 

اینکه خوب شدم یا بد رو خیلی نمیدونم.

ناچار به تغییر شدم . همه آرزوها و برنامه ها و آینده روشنی که همیشه در انتظارش بودم و با شما قسمت میکردم رو به یک مرتبه از دست دادم.

به جاش یکسری آرزوها و برنامه ها و یه ترسیم تازه و واقعی تر از آینده پیدا کردم.

نگران من نباشید. این هویت جدید خیلی خیلی قویتر و موفق تره. خیالتون راحت .  فقط شاید قبلها شادتر بودم چون نادان بودم.

 

 

دوره دِگَر ریسی ام تموم شد و من از کُما اومدم بیرون.

 

یه صبح از خواب بیدار شدم و با توکل به خدا استارت دوران جدید رو زدم.

 

همه چی عادی بود. مثلِ همیشه درس، مثلِ همیشه کار، مثلِ همیشه تلاش و امید.

 

ولی انگار دیگه کائنات هم میدونستن که این آدمو باید جدی تر گرفت.

 

دو تا اتفاق بدِ دیگه برام افتاد که خدا رو شکر هر دو به خیر گذشت.

اولیش وسطای مرداد بود.

یه امتحان سخت داشتم. که برای ادامه کارم حتما باید گواهی قبولیش رو به دانشگاه میدادم.

 

از یک ماه پیش میدونستم که امتحان دارم ولی نشد بخونم .

از سه روز قبل امتحان هم بخاطر کارای عقب افتاده ام بیدار بودم. شب امتحان هم بیدار موندم و منبع امتحانی رو خوندم.

چهارشبانه روز رو نخوابیده بودم. رفتم امتحان دادم. چون تحمل هیچ استرسی رو نداشتم موتدم تو حوزه تا برگه ام تصحیح شد و فهمیدم قبولم.

خوشحال از اولین موفقیت در زندگی جدید، راهی خونه شدم. کیان شلوغی کرد و نذاشت بخوابم. منم ترجیح دادم تا شب بیدار بمونه و شب زود بخوابه. منم بعد از چند شب یه خواب درست حسابی بکنم.

شب کیان خوابید و منم کنارش.

دیدم تو خواب ناله میکنه. گفتم حتما پشه هستو خونه که اذیتش میکنه.

بغلم کردم ببرمش تو اتاق که

انگاری آتیش تو دستام بود.

کیان تب کرد.

تبِ بی سابقه

از یه ویروس لعنتی که تازه سر و کله اش تو شهر پیدا شده بود.

هیچ شیافی حواب نداد.

بچه شروع کرد به هذیون گفتن.

ترسیده بودم.

و بعلت بی خوابی قدرت هیچ کاری رو نداشتم.

اون شب از شدت خستگی و ناراحتی، عکس العملهای وحشتناکی داشتم.

به هیچ کس خبر ندادم. کیان رو گذاشتم تو ماشین و رفتم بیمارستان.

3-4 شب بود. شبِ جمعه

گفتن باید آزمایش بده.

باید بستری بشه.

نمیدونم چه جوری اون شب با کیان تو بغل همه کارای پذیرش رو میکردم.

 

گفتم که پریسای جدید قویتره.

رفتم تو بخش ، بچه های کوچولو رو که تو بخش بستری دید، برگشتم.

 

محال بود کیان رو بزارم اونجا

 

ماشینو آوردم تو حیاط بیمارستان.

گوشم تهدیدای پرستارا رو نمیشنید دیگه

کیان رو گرفتم تو بغلم. نشستم تو ماشین تو حیاط بیمارستان.

کیان رو محکم چسبوندم به خودم که اگر تشنج کرد لرزشش رو بفهمم.

هرگز اندازه اون لحظه تو عمرم تشنه خواب نبودم.

تو دلم گفتم امشب هردومون میمیریم.

 

فرداش صبح به خانواده ام خبر دادم.

 

بعد دو روز تب کیان کنترل شد و تونستن آمپولاش رو بهش تزریق کنن.

 

خدا رو شکر به خیر گذشت.

کیان خوب شد. خندید و بازی کرد.

ولی من تا چند وقت از پا افتادم. انگاری هر چی به خودم تلقین کرده بودم که خوبم به یکباره رنگ باخت و من دوباره متلاشی شدم.

 

هنوز یک هفته از خوب شدن کیان نگدشته بود که زهرا تصادف کرد.

و تمام توان حرکتیش رو به یکباره از دست داد.

 

 

یک اسپاسم عضلانی شدید، یه ترسِ بد که رفته بود تو جونش

 

 

زهرا هم خوب شد مثلِ کیان. کاملا خوب شدن هر دوتاشون. 

 

ولی من باز شکستم.

 

همه این سختیها با هزاران مشکل درون دانشگاه و محیط کارم که بجز خدا و استادم کسی درکشون نمیکنه، دو ماه گذشته رو برام  خاکستری کرد.

امروز تقریبا تمام روزم خالی بود و کاری نداشتم.

یاد جمله مرجان افتادم." وقتی میرم تو وبلاگ کیان و میبینم مطلب جدید نداره ، دلم میگیره"

 

اومدم اینجا. حِس میکردم رفتم تو گذشته ها. 40 تا نظر نخونده داشتم.  هیچ کدوم رو نخوندم. هیچ چیز از گذشته نمیخوام.

 

 

به نوشتن خاطرات کیان ادامه میدم.

به لطف خدا، فریده و مرجان و زینب و مینا رو هر دم کنارم دارم. مهسا و قفل رو هم بلافاصله بعد از مادر شدن میارم پیشم خودمون.

 

میمونن بقیه دوستان خوبم.

کسایی که همیشه خیلی خوب بودن و مخاطب من اونا بودن و من همیشه در حق همه شون کوتاهی کردم.

تو این مطلب از همه همه اون دوستای گلم معذرت خواهی و طلب حلالیت میکنم. برای خودشون و کوچولوهای نازشون سلامتی و آرامش آرزو میکنم. اونا رو به خدا میسپارم و برای همیشه ازشون خداحافظی میکنم.

 

امروز چند تا مطلب و عکس حدید از کیان میزارم.

 

ولی انشالله از فردا هر خاطره ای که بنویسم

اولا مخاطبش شخصِ صاحب خانه، یعنی کیان خواهد بود.

ثانیا مطالبم رمزدار میشن.

 

Image result for ‫مطلب زیبا در مورد شروع زندگی جدید‬‎

 

اینم آخرین نامه سرگشاده از

پریسا مامانِ کیان

 

 

 

در خلوت من خیالِ سبزت جاریست،

این قسمت بی تو بودنم اجباریست

 

 

بیشتر از همیشه التماسِ دعا

و

خدانگهدار

 

 

 

 

( مطالب جدید  پایین ان)

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (3)

کیمیا
28 شهریور 94 9:42
خدا رو شکر حال خاله زهرا خوبه خیلی ترسیدم اولش ولی دیدم که نوشتی حالش خوبه خوشحال شدم
عشق یعنی...
5 آبان 94 9:54
پریسا جون بلاگفا خیلیییییییییییییییییییییییی نامرده. چند وقتی نمیزاشت وارد شم . حالا هم اطلاعات و پاک کرده رمز و ندارم . میشه برام دوباره بفرستی
mehraban
13 اسفند 94 20:12
سلام واقعا اشکمو در آوردی با خوشکل نوشتنات و از احساست گفتناتون بانو راسته که مامان فرشته است