کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

کوچولو کجا بودی؟......خونه مادربزرگ

1392/6/8 13:28
536 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام به همه عزیزانی که به وبلاگ کیان من سر میزنن.

 

در چند روزی که گذشت من و کیان و بابا رضا  ،روزهای خیلی خوشی رو سپری کردیم. کیان به خونه مادربزرگ و پدربزرگش رفت و مثل همیشه کلی مورد لطف و محبت مادربزرگی و باباعلی و عمو محمد قرار گرفت و به همین دلیل روزهای آخر پنج ماهگی پسرم بسیار شیرین گذشت.خونه مامان فرح یک حیاط بسیار زیبا داره که هروقت ما میریم اونجا کلی سیزده بدر میکنیم تو اون حیاط. اینم عکسای پسرم کنار باغچه مامان فرح

 

 

 

 

از همین باغچه کوچولو کلی بادمجون و گوجه فرنگی و فلفل و هندونه و نعنا برداشت میشه.تازه یه درخت انجیر خوشگلم تو حیاط هست که متاسفانه هرکاری کردم نشد یه عکس درست از این فسقلی کنار درخت انجیر بگیرم.

 

کیان یه دوست خوشگل کوچولو و بسیااااااااااااااااااار عزیز تو کرمان داره به نام نازنین زینب(دختر دایی بابا رضا) . تو دو باری که این دوتا کوچولو همدیگه رو دیدن،کیان خیلی خوب با نازنین ارتباط برقرار کرده و باهاش میخنده و بازی میکنه. فقط با نگاه کردن به نازنین پسر همیشه اخموی من قهقهه میزنه.

 

 

آخر شب اونقدر بازی کرده بودن که نای تکون خوردن نداشتن.مخصوصا کیان

 

متاسفانه بخاطر دور بودن ما از خانواده هامون،کیان خیلی به من و باباش وابسته شده.روز اول که تا یکی میخواست بغلش کنه لب و لوچش رو جمع میکرد و میخواست گریه کنه. روز بعدی بهتر شده بود ولی باز ترجیح میداد بیشتر وقتش رو رو پای من بخوابه.همش داشتم رو پام تکونش میدادم واسه همین خسته نمیشد و شبا تا 4-5 صبح بیدار بود و منم پا به پاش بیدار.

 

اینجا داره کارتون میبینه.

 

شب آخر هم به پیشنهاد بابا رضا و عمو محمد رفتیم شهربازی. من  اولش مخالف بودم و خیلی حال رفتن نداشتم ولی به قول عمو محمد خوب شد که رفتیم. خوب بود. خوش گذشت. این فسقلی هم که از دیدن اونهمه نور یه جا کیف کرده بود تا لحظه آخر محکم چسبید به باباش و چراغا رو نگاه کرد.

 

 

و در آخر اینم یه عکس خیلی قشنگ،که من خیلی دوسش دارم.(یک نسل)

 

این چند روزه خارش لثه های کیان خیلی زیاد شده و حسابی کلافه اش  کرده. یه چیز جالب که ایندفعه از مامان فرح شنیدم این بود که اگه عمه رو لثه های بچه دست بکشه زودتر دندوناش در میان. آخییی عمه سودابه کجایی بیای به پسرم کمک کنی؟؟؟؟؟؟؟

 

راستی عکس آخر پنج ماهگیشم رفتیم تو آتلیه محبوب من گرفتیم که هروقت دادن میذارمش تو وبلاگ.

 

خدایا شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ساینا
9 شهریور 92 11:52
اخی نازنین چه بزرگ شده
آره همیشه همینجوریه بر اساس تجربه تمام اتفاقات رو با نوه ی اول مقایسه میکنن وبراشون مرتب یاد آوری میشه. البته آدمگاهی کلافه میشه موافقی؟؟؟؟؟


خنده خنده خنده
ماماني كسرا
9 شهریور 92 12:00
عزيييييييييييزم من الان اين مطلب ديدم واي كه چقدر باحال بود
اخي قربون بردارزاده ام برم من
كيان جونم به مامانت بگو پول بليط مارو بده ما بيايم كه دندوناي شما هم بيان
پول ودين پول زور ودين....
عكسي أخري خيلي باحاااااااال بود جان جان .
پدر مون چه پير شده بنده خدا


عمه جون دندونی چند حساب میکنی. اوضاع ما خرابه. بچه هم گرفتار شده. ارزونتر حساب کنین مشتری شیم. در آینده بچه های عمو محمدم هستن