وای چه روز سختی داشتیم
تازگیا کیان خیلی بد خواب شده. مامان فرح میگن چشم خورده. دیگه تو گهواره اش نمی خوابه. فقط باید رو پام تکونش بدم. حدود نیم ساعت،چهل و پنج دقیقه هر بار باید تکون بخوره تا بخوابه.تازه به محض اینکه میزارمش رو زمین بیدار میشه و باید دوباره اینکارا رو تکرار کنم. واقعا از این موضوع ناراحت و خسته ام.دیشب ساعت 3 کیان رو به زور خوابوندیم. صبح ساعت 9 بیدار شد. وقتی من از خواب بیدار شدم هنوز خیلی خسته بودم. امروز تصمیم داشتم خونه رو حسابی تمیز کنم. ولی آقا کیان خیلی خیلی بد خلقی کرد. به قول بابا رضا اصلا ازش راضی نبودم امروز.
یک جیغای فرابنفشی میزد امروز که نگو.نه گشنه بود ،نه خوابش می اومد. اولش گفتم شاید مورچه ای ،جک و جونوری چیزی تو لباسشه. همه لباساش رو در آوردم. با دستمال مرطوب بدنش رو پاک کردم. گذاشتمش رو تخت تا رفتم آشپزخونه دوباره شروع کرد به جیغ. تنها بهونه اش این بود که میخواست بیاد بغلم و من از کنارش جم نخورم.وقتی بغلش میکردم از ته دل میخندید. به محض اینکه میذاشتمش رو زمین دوباره جیغ میزد.خلاصه همین شد که حریره بادومش سوخت. ماکارونی مون له شد و فقط به درد خوردن کیان میخورد. داشتم بادوم رنده میکردم،جیغ کشید،هل شدم همه بادوما رو ریختم رو زمین. گفتم با خاله اش چت کنه شاید آروم بشه ،تو بغلم چند تا لگد محکم زد رو لپ تاب که تا جمعش کردم الان دکمه بالا پایین کار نمیکنه. دیگه زنگ زدم با گریه و ناله به باباش که تو رو خدا بیا پسرت رو بگیر.
عصری هم مجبور شدم برم پارچه بخرم و ببرم خیاطی واسه عروسی مهدی لباس بدوزم.اول که تو آژانس تا اونجا جیغ زد و بعد اونقدر تو بغلم وول خورد که تو خیاطی بالا آورد و پرید تو گلوش و داشت خفه میشد. خیلی ترسیدم. خیلی. همونجا تو خیاطی هم اشک منو درآورد. الانم خسته و کوفته گرفته خوابیده و نمیتونم بیدارش کنم. با این خرو پف هایی که الان داره میکنه تا 5 صبح حتما بیدار میمونه و دوباره منم و شب و کیان
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنچه در خواب نشد ،چشم منو کیان است
این روزا احساس میکنم کمی افسرده شدم.زود عصبی میشم.همیشه خسته ام. کاش یکی بود که روزی فقط نیم ساعت کیان رو نگه میداشت. ولی خدایا شکرت خیلی عزیزه. اصلا عزیزتر از جون و بلای جون که میگن همین بچه هان.
بازم شکرت خدا