تولد پسر ما کیان
اگه بخوام از چند روز قبلش تعریف کنم باید بگم که لحظه سال تحویل من و بابا رضا یک نفس راحت کشیدیم و خدا رو شکر کردیم که پسرمون تو سال جدید به دنیا میاد و بخاطر چند روز 91 ای نمیشه. 4 روز اول سال رو تحت عنوان روزهای انتظار نهایت استفاده رو از آخرین روزهای دوتا بودنمون کردیم.روز چهارم خونمون رو تمیز کردیم و فرداش مهمونامون یا بهتر بگم مهمونای پسرم رسیدن.دسته اول مهمونا فامیلای بابا رضا (بابا علی،مامان فرح،عمو محمد،عمه سودابه و کسری جون پسر عمه کیان که برای تعطیلات عیداز سوئد اومده بودن.)دسته دوم(بابا رسول و مامان پریبا و خاله زهرا که از ارومیه اومده بودن).
بابا رضا خیلی استرس داشت.به شدت عصبی بود . میگفت نگران تو و بچه ام. هیشکی تو این دو روز آخر جرات حرف زدن با بابات رو نداشت.
خلاصه انتظارها به پایان رسید و بالاخره روز تولد کیان ما فرا رسید.عمل من توی بیمارستان افضلی پور و دکترم خانم دکتر میرزایی بود که واقعا دستش درد نکنه خیلی خیلی خیلی عمل خوب و راحتی داشتم.
صبح ساعت هفت و نیم رفتیم بیمارستان. اتاق خصوصی داشتم.لباس مخصوصم رو پوشیدم و منتظر دکترم شدم. همه مریضای قبل از من رو بردن تو اتاق عمل و همونجا منتظر بودن ولی ما چون به واسطه مامان فرح (خدا خیرشون بده) کلی پارتی داشتیم تا اومدن دکتر تو اتاق خودمون بودیم.لحظه های سختی بود. بیشتر از خودم نگران بابا رضات و مادر پریبات بودم.طفلیها خیلی نگرانت بودن. باید یه چیزی رو اینجا بگم .مثل همیشه وجود خاله زهرات باعث قوت قلب و شیرینی لحظات سختم شده بود. خواهرم زهرا یکی از بزرگترین نعمت هاییه که خدا به من داده و متاسفانه به خاطر دوری راه من همیشه دلتنگشم.
بگذریم........... .
خلاصه شد ساعت هشت ونیم و ما رفتیم دم در اتاق عمل نشستیم. دکترم ساعت نه اومد. رفتم تو بخش جراحی و تازه اونجا بود که همه ی ترس و استرس دنیا ریخت تو قلبم. اونجا بجز من چندتا خانم هم منتظر عمل بودن. اونا هم بدتر از من همه میترسیدن. به من گفتن ساعت 12 نوبتم میشه. وای خدای من نمیتونم 3 ساعت تو اون برزخ بمونم خودت یه کاری کن. همینجوری که داشتم خدا خدا میکردم،گفتن مریض دکتر میرزایی بره تو اتاق عمل.
رفتم تو اتق عمل. منو آماده کردن. و در یک لحظه وقتی یه نفس عمیق کشیدم بخاطر داروی بیهوشی از این دنیا جدا شدم .خوابم برد.................
وقتی داشتم به هوش می اومدم، هیچی از دنیای اطرافم نمیفهمیدم. احساس میکردم تو بچگیامم. توی یک بیابون تاریک داشتم میدویدم. خودم رو تو سن 8-9 سالگی میدیدم همینطور که داشتم میدوییدم یه دفعه یه نوری تو بیابون اومد. این مصادف با لحظه ای بود که داشتم چشامو باز میکردم.چشمامو باز کردم و از گوشه چشمم بابا رضات و مامان پریبات رو دیدم. تازه یادم اومد که من واسه به دنیا آوردن تو باید عمل میشدم. یعنی تا الان باید من مادر شده باشم.آره...رو کردم به مامانم . وقتی مامان پریبا دید چشام بازن گفت.مبارکت باشه دخترم. پسرت به دنیا اومد. پرسیدم سالمه؟ گفت:آره خدا رو شکر سالمه
دیگه چیز زیادی یادم نمیاد تا اون لحظه که تو اتاقم بودم و بابا رضات تورو تو بغلش آورد پیش من. و گفت اینم پسر ما.عین انگری برد میمونه
.
منم همش گریه میکردم و تو رو بوس میکردم و میگفتم خدارو شکر این بچه ی منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخیش یادش بخیر. اینم خاطره تولد پسرما کیان.
. خدایا ممنونم