کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

جمعه شبامون

1392/8/4 11:40
279 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

از وقتی اومدیم ارومیه هر جمعه شب خونه مامان پریبا مهمونیه و دایی مهدی و خاله زهرا اینا شبای جمعه میان پیشمون(نه که در طول هفته اصلا نمیبینمشون،ذوق داریمخنده).

راستش این مهمونی همیشه به من سخت میگذره و تنها دلیلشم اینه که جای خالی بابا رضا تو این مهمونی خیلی بیشتر نمایان میشه.

 کیان از  abiem(در زبان ترکی استانبولی به معنای داداشم هست  و من به شوهر خاله زهرا abim  میگم.)

یه کم میترسه و علتش هم عینکی بودنه abiem .

طفلی abiem کیان رو بغل میکنه و به صورتی که پشت کیان بهشون باشه و نبیندش ماساژش میده.

 

 

اینم یه عکس قشنگ از کیانم کنار دایی مهدی و زندایی شیما. دوستتون داریم. دایی قول بده پسرمو محکم بوس نکنی باشه؟؟؟؟؟
(هر وقت بوسش میکنه باید ببرم صورت کیان رو بشورم. بس که ماچاش آبدارن این دایی مهدی)

 

 

راستی امروز یکی از دوستان قدیمیو به نام مریم جون بعد از مدتها پیدا کردم. مریمی قول داده واسه پسر گلش یه وبلاگ درست کنه. به زودی یه وبلاگ جدید به نام محمد پارسا به این سایت اضافه میشه. بی صبرانه منتظریم مامان مریم. بدو بیا

 

خدایا کمکمون کن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله زهرا
4 آبان 92 13:38
عجب موقعی هم این عکس گذاشتیهمسر مهربان برس به داد این ناتوان
زهراگجت دور از همسر به دلیل ماموریت


مهسا
4 آبان 92 13:58
ایشالا همیشه شاد باشید.
کاملا درک می کنم. مهمونی های خانوادگی ما هم باعث می شه دلم می گیره. این مدت که آقای همسرم پیشم نیست. دلم می خواد تو خونه تنها بشینم درس بخونم. اخه وقتی می رم مهمونی انقدر دلم می گیره که وقتی برمی گردم ساعتها طول می کشه حالم خوب شه و بتونم تمرکز کرده و درس بخونم.


چقدر عالیه این همه تفاهم

مهسا
4 آبان 92 14:01
خیلی بامزه هست.
من وقتی بچه بودم از چراغ دوربین می ترسیدم و گریه می کردم و نمی ذاشتم ازم فیلم بگیرن. الان هرچی فکر می کنم نمی فهمم علتش چی بوده.
خونه پدری خوش بگذره. منم چند روز هست خونه پدری موندم


خوش بگذره مهسا جون
مهسا
4 آبان 92 14:02
شوهر، خاله زهرا یا شوهر خاله ،زهرا
مریم
16 آبان 92 15:31