کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

بابا آمد........

1392/8/7 15:28
256 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااااااااااااااااااااااااااام

یه سلام سرحال و شنگول منگولی مخصوووووووووووووووووووص

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چون همونجوری که چند تا از دوستان عزیزم حدس زده بودن بابا رضا اومده.هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا

چند روز پیش بابا رضا خبر دادن که اگه بتونن دوشنبه میان تهران تا بعد کلاس من با هم بیایم ارومیه.

شب که داشتم از ارومیه می رفتم دل تو دلم نبود که بعد از سی و چهار روز عشقم رو می بینم.

( البته بماند که روزگار نامرد چشم دیدن خوشی منو نداشت و یک ویروس سرماخوردگی عظیم در حد آنفولانزا فرستاد و منو تا رسیدن بابا رضا نقش بر زمین کرد.)

 وقتی تو ترمینال تهران رضا رو از دور دیدم دنیا از آن من شد. خدایا شکرت . اگر نمیومد دیگه کم کم از پا می افتادم.

خلاصه بعد اینکه لحظاتی رو در آسمانها سیر کردیم،راهی دانشگاه شدیم. یک ماه بود که یکسری مشکلات اداری و آموزشی داشتم که به هیچ نحوی حل نمیشد. وقتی بابا رضا پاشو گذاشت تو دانشگاه، به لطف قدمش، همه مشکلات من در عرض کمتر از یک ساعت حل شد. خدایا شکرت

بعد تصمیم گرفتیم تا شروع کلاس من بریم ناهار بخوریم. خیلی وقت بود که بابا رضا دلش میخواست منو ببره به رستوران محبوبش و غذای  مخصوص سر آشپز اونجا رو برام بگیره. جاتون خالی رفتیم. رستوران خیلی خیلی شلوغی بود. حقم داشتن مردم . چون غذاش واقعا عالی بود. هر چند این ویروس خبیث کلا راه گلوی منو بسته بود و من فقط در حد مزه کردن خوردم ولی عالی بود. حتما در آینده کیان رو به این رستوران میبرم. برگشتیم دانشگاه. هر چی به بابا رضا اصرار کردم بیاد سر کلاس نیومد. به جاش رفت تو نماز خونه و  کمی استراحت کرد.منم از ساعت سه و نیم تا شش یک لنگه پا ،پای تخته بودم و داشتم سمینار میدادم. اونقدر مبحث درسم زیاد بود که در نهایت به التماس بچه ها استاد رضایت داد و بی خیال یکی دو اسلاید آخر شد و من فرار کردم.

پیش به سوی کیان

صبح ساعت 5:30 رسیدیم ارومیه. بابا رضا دوید طرف کیان .منم دوییدم طرف دوربین.  دوربین رو پیدا نمیکردم.دیر رسیدم. صحنه های جالبش از دستم رفت.(ببخشید اگر عکسا تار افتادن. از شدت هیجان دستام میلرزیدن)

 

اینجا کیان کم کم چشماشو باز کرد. یه نگاه طولانی به باباش کرد. بعد منو نگاه کرد. بعد رو کرد به باباش و از ته دل خندید.

 

 

نمیدونید کیان چقدر داره به اومدن باباش عکس العمل نشون میده. واقعا به بهترین شکل داره خوشحالیش رو نشون میده. چشم از باباش بر نمیداره پسرم.

راستی این کاپشن چرمم بابا رضا دیروز از تهران براش خرید. کوچولوترین کاپشن چرمیه که تو عمرم دیدم. اینم از کارای با ذوق بابا رضاست که دوست داره پسرش مشتی باشه . مبارکت باشه پسرم.

 

 

خدایا شکرت که سلامتیم و در کنار هم آرامش داریم.

بابا رضا سه روز پیش ما میمونه.با اجازه تون من  میرم تا تو این سه روزه نهایت استفاده رو از حضور بابا رضا بکنم. بعدش میام و خاطرات این مدت و دلتنگیای بعد از رفتن رضا رو مینویسم.

خدایا ممنونتم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مثل هیچکس
7 آبان 92 22:51
پس حدسم درست بود این بود سورپرایز تون چشم ودلتون روشن پس بالاخره همکلاسیتون تشریف اوردن به سلامتی وای قیافیه مادر وپسر دیدنی بوده ،حیف که همیشه بچه ها زیر ذربین هستن کاش یکیم پیدا میشد از خودتونم موقع دیدار عکس میگرفت .

سلام. بله حدستون درست بود. مرسی از لطف همیشگیتون
مهسا
8 آبان 92 11:18
وای ...پریسای ردیف اول، از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد..خیلی خوشحالم. ایشالا حسابی بهتون خوش بگذره


مرسی مهسایی؛خیلی خوبه
مامانی غزل جون
8 آبان 92 13:29
از لحظه دیدار خودتون عکسی نذاشتی؟
دیدنی نبووووووووووووووووووووووود؟

چشمت روشن عزیزم
ایشاله دلتون همیشه خوش باشه




مرسی؛انشالله شماهم روزگار خوبی داشته باشید
المیرا
8 آبان 92 22:35
چشمتون روشن باشه . ایشالاااااااا خیلی خوش بگذره .


مرسی عزیزم
مامان ساینا
12 آبان 92 12:50
وااااااای چه خووووووب چه لحظه ی احساسی و قشنگی بابا رضا زود زود بیا خب مامان پریسا و کیان کوچولو دلشون برات تنگ میشه خب


آی گل گفتی شیرین جونم
مریم
16 آبان 92 15:26
اونقدر سرم شلوغه که نمی تونم زود زود بیام بخونمتون ببخشید دیگه. وقتی می یام کلی خبر دارین. خوش باشین همیشه ایام


مرسی گلم که با اینهمه مشغله به ما سر میزنین