کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

چند روزی است حالم دیدنی است....

1392/8/12 19:35
615 بازدید
اشتراک گذاری

سلام   یه سلام بی رمق و خسته از ته ته قلبم. اونقدر آرومه که خودمم صدای خودمو نمیشنوم.

بابا رضا دیروز رفت. در کل این مدتی که اینجا بود خوب بود ولی خیلی کم بود.

ناشکری نمیکنم نه ولی خب منم حق دارم. حق دارم بعد از پنج سال زندگی  مشترک و شب و روز دوندگی انتظار داشته باشم  همیشه کنار هم باشیم.

وقتی داشت میرفت ازش پرسیدم رضا به نظرت آخرش خوب میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه کم مکث کرد و گفت ما محکومیم به تلاش. ....

 

مثل همیشه یه جواب که جا برای حرف نذاشت.

راست میگه ما محکومیم به تلاش. لااقلش اینه که در آینده به کیان میگیم ما تلاش خودمونو کردیم. جامعه و شرایط و تحریمها و.... باهامون راه نیومدن.

 

یه وقتایی میشینم تصور میکنم که اگه یه راه دیگه رو برای زندگی انتخاب کرده بودیم الان وضعیتمون چطور بود؟

مثلا من از همون لیسانس یا لااقل فوق لیسانس رفته بودم سر کار. مثلا معلم میشدم یا میرفتم تو یه شرکت یا.....

الان یه خانوم خانه دار تمام عیار بودم. با یه اعصاب آرووم و از همه مهمتر کنار همسرم بودم.

کیان داره دور از باباش بزرگ میشه. رضا داره اونجا تنها زندگی میکنه و من اینجا هر روز رو تا به شب برسونم هزار بار میمیرمو زنده میشم.

طفلی مامانم اینا تو دوران بازنشستگی انتظار یه زندگی آرووم و بی دغدغه رو دارن ولی با اومدن ماااااااااااااااا

منم بچه گستاخ و سرکشششششششششششششششششششششش

یه سرکش میگم یه چیزی میشنوین. تا یادم میاد همیشه جنگ بین من و بزرگترهام به راه بوده. همیشه هم تقصیر منه. ولی مطمئنم درست نمیشه.  شاید بزرگترین علتش اختلاف سنی کم بین من و مامانم باشه. فقط پونزده سال

خلاصه این روزها حتی اگه عسل بکنن تو دهن من اونقدر حالم خرابه که فکر میکنم   زهر هلاهله.

از همه دنیا شاکیم. از عالم و آدم شاکیم. از اینکه امشب باید راه بیفتم برم تهران شاکیم.

سالها پیش وقتی میشنیدم یکی دکترا داره فکر میکردم اون آدم دیگه همه چیز داره.

الان دور وبرم پره از همسن وسالام که همگی داریم دکترا میگیریم. هممون افسرده، نا امید و...

یه وقتایی اونقدر برای رسیدن به یک آرزو میجنگی و تلاش میکنی که دیگه وقتی به آرزوت میرسی رمقی برای لذت بردن ازش برات نمونده.

دلم میخواد همه مردم دنیا رو جمع کنم یه جا و یه بلندگوی گنده بگیرم دستم و شروع کنم به گلایه.

 آهای مردم دنیا،آهای مردم دنیا

گله دارم گله دارم من از عالم و آدم گله دارم

چه دل پری داشتم............

تا چند ساعت دیگه باید برم. فردا کلی کار دارم. باید برم مواد مورد نیازم برای آزمایش پایان نامم رو بخرم.

اگه کار آزمایشگاهم استارت بخوره شاید یه کم حالم بهتر بشه.

کیان هم متوجه حال بد من شده امروز. انگاری به هم وصلیم. من خوب باشم اونم خوبه. من اگه ناراحت باشم اونمممممممممم...................

 

حال من بد نیست غم کم می خورم

کم که نه! هر روز کم کم می خورم


آب می خواهم، سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم

خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!

من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد

خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان

خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!

هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

 

خدایا خودت تحملم رو بیشتر کن. من یه صبر عظیم میخوام خدایا. یه دل بزرگ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

خاله زهرا
12 آبان 92 19:56
ناامیدی هست درد هست رنج هست

ولی همه اینا یه طرف و خواهر من که تمام وجودمه یه طرف

یادمه میگفتی تو بچگی هام نوشته بودم واست خواهش میکنم موفق شو

الان بزرگترشدیم هرکدوم به جایی رسیدیم هرچند باسختی الان منم زهرا همون زهرای کوچولو بازم واست مینویسم:

خواهرعزیزم خواهش میکنم موفق شو

من همیشه تو رو سنبل صبر و ارامش میدونم الانم همونطوره نمیخوام تصورم عوض شه دنیا باهمه رنگ ولعابش واسم با رنگ تو قشنگه

ایستادگی کن تا روشن بمانی

شمعهای افتاده خاموش می میرند...









مهسا
12 آبان 92 20:45
پریسا جون، زن و شوهرهای فامیل ودور بر می بینم که دیپلم و زیر دیپلم...همسن وسال خودم..نشستن کنار هم بچه شون بزرگ می کنن. شاد هستند. کار زندگی. خونه...خودم نگاه می کنم...همسر دانشجو دکتری ..ازم دور...خودم فوق لیسانس اینجا تنها...خودم رو با حق التدریسی مشغول کردم...(که خودت می دونی....)مشکل اینجاست که از نشستن کنار این آدم ها هم لذت نمی برم. می دونی چرا؟ چون اونا عادت کردن بشینن حرف بزنن حرف بزنن....ساعتها بشینن از مدل ظرفشویی و مبل و...آرایشگاها..بگن بگن...خسته هم نمی شن. منم فوقش چندتا حرف اول می شنوم و بعد می رم تو فکر که وای تافل باید بدم..جی آر ای...اگه نتونم پذیرش بگیرم...تا کی دور از همسر؟ به قول آقا رضا ما محکومیم به تلاش، عزیزم. این رو گفتم اما...
مهسا
12 آبان 92 20:51
اما عزیزم درسته چیزهایی که فکر می کردیم. می خواستیم نشده اما من راضیم...حداقل تلاشم رو کردم..و خواهم کرد.
راستی عزیزم گفتی(مثلا من از همون لیسانس یا لااقل فوق لیسانس رفته بودم سر کار. مثلا معلم میشدم یا میرفتم تو یه شرکت یا.....) عزیزم شاید ادامه نمی دادی اما هیچ تضمینی نبود که بتونی کار کنی...همونطور که دور برت می بینی خیلی از دوستای لیسانس دور برمون هم بیکارن...عزیزم واقعا درکت می کنم .منم روزهای سختی رو می گذرونم اما...امیدم رو از دست ندادم.
آقا رضا رفته اینجوری شدی...یادته همسر من رفت من اینجوری بودم...اومدی بهم روحیه دادی..
عزیزم منتظرم که روحیت خوب شه.


آره مهسا راست میگی. همش به خاطر رفتن رضا بود. الان حالم بهتره. امروز به نظرم دنیا زیباتر شده.
فریده
13 آبان 92 9:22
عزیزم نگو این حرفا رو
خدا رو شکر که همگی سالم و سلامت هستید و به خاطر درس خوندن از هم جدا شدید. شما اینقدر فعال هستید که مطمئنم اگه توی خونه بشینید و خانه داری کنید بیشتر اذیت می شید ، احساس پوچی می کنید .
پس با انرژی مضاعف تلاش کنید وقتی با پسرتون هستید از همون لحضات لذت ببرید. و وقتی کنار همسرتون هستید از بودن با هم نهایت استفاده رو ببرید . به طور کلی در لحظه حال زندگی کن و لذتشو ببر.

مرسی فریده جون. خیلی از اینکه با شما آشنا شدم خوشحالم. مرسی که میای و بهم روحیه میدی گلم.
مامانی غزل جون
13 آبان 92 10:13
خانم دکتر چرا اینقدر تلخ؟؟؟؟؟

یه مثلی هست که میگه
چی میگه؟؟
هرکه طاووس خواهد جور کجا کشد؟؟

صبور باش گلم
به این فک کن آینده کیان کوچولوت بهت افتخار کنه
مثل من که از دوستی با شما افتخار میکنم

همیشه موفق باشی گلم



وای عزیزم مرسی. منم به دوستی با شما افتخار میکنم. خدا رو شکر که هستین

المیرا
13 آبان 92 11:39
بهترین درس ها را در زمان سختی آموختم .. !
و دانستم صبور بودن یک نوع ایمان است و خویشتن داری یک نوع عبادت..
فهمیدم ناکامی به معنی تاخیر است نه شکست ..! و خندیدن یک نوع نیایش است..
زندگی ات در سختی و راحتی سرشار از امید باشد..


دوستت دارم المیرا جونم که اینقدر با معرفتی
مائده(ني ني بوس)
13 آبان 92 12:19
اين نيز بگذرد...
مثل هیچکس
14 آبان 92 10:06
ارامش وصبر رد پای خدا در زندگیست ،ارزو میکنم زندگیت پر از رد پای خدا باشد .


انشالله. شما هم همینطور
مهسا
14 آبان 92 10:49
خدا رو شکر. خوشحالم که بهتری. همیشه شاد باشی.


مرسی عزیزم تو هم همینطور گلم
مثل هیچکس
14 آبان 92 14:42
ارامش وصبر رد پای خدا در زندگیست،ارزو میکنم زندگیت پر از رد پای خدا باشه.


من هم زندگی پر از آرامشی رو براتون آرزومندم
مثل هیچکس
14 آبان 92 15:30
با آب طلا نام حسین قاب کنید

با نام حسین یادی ازآب کنید

خواهید که سر بلندو جاوید شوید

تا آخر عمر تکیه به ارباب کنید

( التماس دعا )



مرسی از شعر و نظر زیباتون
مریم
16 آبان 92 15:17
عزیزم. ناراحت شدم براتون. درکتون می کنم. خیلللللللللی سخته. ما هم این روزهای سخت رو سپری کردیم. امیدوارم همیشه موفق باشین


مرسی از همدردی تون
lida
18 آبان 92 20:17
بابا پری جون گروه ردیف اول قوی تر از اینا بودنا......یادته؟باهمه سختی که هر3تامون داشتیم ولی باز میخندیدیم و شوروشوق داشتیم.عزیزیم این نیز بگذرد


انشالله. فقط بگو زود بگذرد لیدای ردیف اول. راستی جات خیلی تو وبلاگ بازیامون خالی بود. خوب شد اومدی. تو هم برو یه وبلاگ بساز با عنوان خاطرات یک ........
جمشید پیمان
1 مهر 94 13:15
دلخوری ای نازنین ، می فهممت غصّه دار ی، می گدازم با غمت پایِ تو لنگ است و عشقت از تو دور در به در گردی پی سنگ صبور با چنین حال و هوا، درد و محن سر زدی به حافظ شیرین سخن من نمی دانم چه حافظ با تو گفت یا چه، گوشَت از سخن هایش شنفت که غمت افزون شد و حالت گرفت فال او جمله پر و بالت گرفت مطمئنی ره به حافظ برده ای؟ کز جوابش اینچنین آزرده ای دل شکستن نیست کار رند مست با جفا بیگانه است آن می پرست حال شیخ و زاهد مردم گداز زود گیرد حافظ دانای راز کی بگیرد حال نسرین و سمن باغبانِ گل شناس و مؤتمن پاک و خوشبو رو دوباره پیش او درد خود با او بیان کن مو به مو مطمئنم گویدت آن شوخ شنگ با نوای اصفهان، آواز چنگ: "ساقیا بر خیز و در ده جام را خاک بر سر کن غم ایّام را " * از جناب حافظ