چند روزی است حالم دیدنی است....
سلام یه سلام بی رمق و خسته از ته ته قلبم. اونقدر آرومه که خودمم صدای خودمو نمیشنوم.
بابا رضا دیروز رفت. در کل این مدتی که اینجا بود خوب بود ولی خیلی کم بود.
ناشکری نمیکنم نه ولی خب منم حق دارم. حق دارم بعد از پنج سال زندگی مشترک و شب و روز دوندگی انتظار داشته باشم همیشه کنار هم باشیم.
وقتی داشت میرفت ازش پرسیدم رضا به نظرت آخرش خوب میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه کم مکث کرد و گفت ما محکومیم به تلاش. ....
مثل همیشه یه جواب که جا برای حرف نذاشت.
راست میگه ما محکومیم به تلاش. لااقلش اینه که در آینده به کیان میگیم ما تلاش خودمونو کردیم. جامعه و شرایط و تحریمها و.... باهامون راه نیومدن.
یه وقتایی میشینم تصور میکنم که اگه یه راه دیگه رو برای زندگی انتخاب کرده بودیم الان وضعیتمون چطور بود؟
مثلا من از همون لیسانس یا لااقل فوق لیسانس رفته بودم سر کار. مثلا معلم میشدم یا میرفتم تو یه شرکت یا.....
الان یه خانوم خانه دار تمام عیار بودم. با یه اعصاب آرووم و از همه مهمتر کنار همسرم بودم.
کیان داره دور از باباش بزرگ میشه. رضا داره اونجا تنها زندگی میکنه و من اینجا هر روز رو تا به شب برسونم هزار بار میمیرمو زنده میشم.
طفلی مامانم اینا تو دوران بازنشستگی انتظار یه زندگی آرووم و بی دغدغه رو دارن ولی با اومدن ماااااااااااااااا
منم بچه گستاخ و سرکشششششششششششششششششششششش
یه سرکش میگم یه چیزی میشنوین. تا یادم میاد همیشه جنگ بین من و بزرگترهام به راه بوده. همیشه هم تقصیر منه. ولی مطمئنم درست نمیشه. شاید بزرگترین علتش اختلاف سنی کم بین من و مامانم باشه. فقط پونزده سال
خلاصه این روزها حتی اگه عسل بکنن تو دهن من اونقدر حالم خرابه که فکر میکنم زهر هلاهله.
از همه دنیا شاکیم. از عالم و آدم شاکیم. از اینکه امشب باید راه بیفتم برم تهران شاکیم.
سالها پیش وقتی میشنیدم یکی دکترا داره فکر میکردم اون آدم دیگه همه چیز داره.
الان دور وبرم پره از همسن وسالام که همگی داریم دکترا میگیریم. هممون افسرده، نا امید و...
یه وقتایی اونقدر برای رسیدن به یک آرزو میجنگی و تلاش میکنی که دیگه وقتی به آرزوت میرسی رمقی برای لذت بردن ازش برات نمونده.
دلم میخواد همه مردم دنیا رو جمع کنم یه جا و یه بلندگوی گنده بگیرم دستم و شروع کنم به گلایه.
آهای مردم دنیا،آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم من از عالم و آدم گله دارم
چه دل پری داشتم............
تا چند ساعت دیگه باید برم. فردا کلی کار دارم. باید برم مواد مورد نیازم برای آزمایش پایان نامم رو بخرم.
اگه کار آزمایشگاهم استارت بخوره شاید یه کم حالم بهتر بشه.
کیان هم متوجه حال بد من شده امروز. انگاری به هم وصلیم. من خوب باشم اونم خوبه. من اگه ناراحت باشم اونمممممممممم...................
حال من بد نیست غم کم می خورم
کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
خدایا خودت تحملم رو بیشتر کن. من یه صبر عظیم میخوام خدایا. یه دل بزرگ..