روزهای آخر هشت ماهگی
سلااااااام
سلام به روی ماه پسرم،همسرم و همه دوستان عزیز وبلاگیمون. خوبین انشالله؟
ما هم خوبیم خدا رو شکر. گویا چرخ زمونه نمیخواد بچرخه تا این 25 روز تموم شن و ما برگردیم سر خونه زندگیمون
احساس میکنم تا هفته پیش روزها تندتر میگذشتن ولی تازگیااااااا
کیان ما هم که این روزا مشکل بی خوابی پیدا کرده. تو خواب بیقراری میکنه. ساعت سه ،چهار از خواب بیدار میشه،غلت میزنه، بعضی وقتا ناله میکنه،بعضی وقتا میخنده بلند بلند.
خلاصه هر طوری هست یکی دو ساعت از نیمه شب رو بیداری اجباری داریم.
شیرش میدم،جاش رو عوض میکنم، رو پام میزارمش،پامیشم میچرخونمش.....
بی خیال............
میگذرونیم روزگار رو. خلاصه که وقتی کیان میخوابه دیگه من بیداره بیدارم.
امروز داشتم دقت میکردم که خیلی وقته که من در شبانه روز بیشتر از سه یا چهار ساعت نمیخوابم.
البته همین قدر خوابیدن برام کافیه. عادت کردم به کم خوابی.
امروز مامان پریبا گردو خریده بود. این گردوها برا مدت یک ساعت کیان رو سرگرم کردن. کلی باهاشون بازی کرد. یکی یکی برشون میداشت پرتشون میکرد. یا به هم میکوبیدشون.
مکافاتی داشتیم برای جمع کردنشون. (یاد گردوهای باغ مادر پری(مادربزرگ بابارضامون) بخیر).
راستی تازگیا پسرم خیلی با روروئکش حال میکنه. دیروز با روروئک وارد سفره شد و ظرف آب رو ریخت. بابا رسول و مامان پریبا کلی ذوق کرده بودن. خدا رو شکر میکردن و میگفتن اولین خرابکاریه کیان.
امروز هم گذشت. بابا رضامون امروز در تنهایی مطلق خیلی بهش سخت گذشته بود. منم که بهش فکر میکنم روزگارم تلخ میشه. روزشمار پایان دوری شروع شده و من دارم بی تاب تر میشم.
باز هم به امید روزهای روشن و شیرین آینده به جلو پیش میریم. تا خدا چی بخواد....
حتما که خدا بهترین رو برامون میخواد و مقدر میکنه. مثل همیشه.
مثل روزایی که از ازدواج ، اونم با اینهمه اختلاف مسافت و فرهنگ و زبان میترسیدم و خدا بهترین رو برام رقم زد.
مثل زمانی که بعد از دوبار بارداریه ناموفق، از بچه دار شدن میترسیدم و خدا بهترین نعمتش یعنی کیان رو برام روزی فرستاد.
مثل ......
مثل همیشه.
آره خدای خوبم مطمئنم که تو برامون بهترینها رو رقم میزنی.
خدایا به خاطر تمام نعمتهایی که به من عطا کردی تو رو شکر میکنم.