روزها در گذرند
سلااااااااام
دوستان عزیز،خوبین انشالله؟
ما هم خوبیم خدا رو شکر. روزها رو یکی پس از دیگری با دلتنگی و صد البته تلاش میگذرونیم.
کیان ما داره روزهای آخر ده ماهگیشو میگذرونه. غذا خوردنش یه کم، فقط یه کم بهتر شده خدا رو شکر. چهاردست و پا میره. اگه حوصله داشته باشه،دستش رو به چیزی میگیره و بلند میشه.
به آشناها ابراز علاقه میکنه. با افراد غریبه فقط خیلی محترمانه دست میده .
یه وقتایی ملوس میشه و سرش رو میماله به پاهای من. اون موقع دلم میخواد بغلش کنم و قورتش بدم.
در طول روز خیلی خوبه ولی شبا........
شبا تا صبح ناله میکنه. به محض اینکه پستونکش از دهنش میفته بیرون ناله و گریه میکنه.
و به این ترتیب من شبا خواب ندارم. البته بدم نیست چون به محض خوابیدن خواب بابا رضا و خونمونُ میبینم و هوایی میشم و کلی غصه و مکافات دارم.
اوضاع درس و مشقم دو روزیه در حال سکونه. یه طور عجیبی خسته ام. دستم به کاغذ و خودکار نمیره ولی خُب چاره ای نیست. زمانی برای درنگ نیست. باید به پیش رفت.
چند شب پیش عجیب دلتنگ بودم. شب قبل از خواب کلی برای خودم رویا بافی کردم و خوابیدم.
خواب دیدم به جایی با دوستان قدیمی ام قرار دارم. کنار یه خیابون بود. یه لحظه پا شدم برم دستامو بشورم، دیدم روبروی خیابون کلی پله خورده رفته بالا و انتهای پله ها حرمِ امام رضاس.
خیلی خوشحال شدم. گفتم چقدر دلم زیارت میخواست حالا که اومدم دستامو بشورم بذار وضو بگیرم و امام رضا رو زیارت کنم.
بعد دیدم داخل یه اتاق شیشه ای دور ضریح هستم که فقط یه سری آدم خاصی تو این اتاق هستیم. بقیه ملت همه بیرون این شیشه بودن.
داشتم میرفتم طرف ضریح . دلم میخواست محکم به ضریح بچسبم که .......
یهو کیان بیدار شد. داشت تو خواب ناله میکرد. منم بیدار شدم . گفتم چشامو ببندم شاید ادامه خوابمو ببینم ولی.........
یا امام رضا میدونی که چقدر دلم تنگه برای حرمت. کاش یه منتی بر ما بذاری و ما رو بطلبی.....
بگذریم......
امروز با کیان رفتیم خونه پدربزرگم. پدربزرگ و مادربزرگم علاقه خاصی به کیان دارن. امروز کیان هم به طور محسوسی به این عزیزان ابراز علاقه میکرد. از وقتی رسیدیم دست زد و رقصید و کلی باعث خوشحالی پدربزرگ و مادربزرگم شد.
مامان بزرگم نذاشت امروز ازش عکس بگیرم. این عکس مال یه ماهگیِ کیانِ
چند روزی بود دلم میخواست با کیان برم بیرون قدم بزنم. خوشبختانه دیروز این اتفاق افتاد. خیلیییییییییییییییییییییی خیلیییییییییییییییی کیف کردم. نمیدونم چرا ولی حس مادربودن یه اعتماد به نفس خاصی به من داده. دوست دارم کیانُ بغل کنم و همه جا بگردم و بگم این پسرمه. دوست دارم براش خرید کنم. دیروز کلی فکر میکردم که حالا که پسری رو آوردم بیرون چی خوردنی براش میتونم بخرم؟؟؟؟؟؟؟؟
متاسفانه هیچ گزینه ای وجود نداشت که فعلا بشه براش خرید. رفتیم تو یه فروشگاه و چشمم خورد به خامه خرما و یکی برداشتم.
کیان خیلی دوستش داشت و تا تهش رو خورد. فکر کنم گزینه مناسبی برای صبحونه هاش باشه. آخه کیان اصلا لب به تخم مرغ نمیزنه. از این به بعد خودم براش خامه خرما درست میکنم.
دیروز بابا رضا بازم ما رو شرمنده کرد.
تو خونه نشسته بودیم که پستچی در زد و یه بسته برامون آورد. بابا رضای عزیزمون برام یه گوشی جدید sumsung galexi خریده و پست کرده بود. دستت درد نکنه عزیزم ولی آخه چراااااااااااااا؟ کلی دست خطش رو روی کاغذ پستی بوس کردم و گفتم کاش خودش تو بسته پستی بود
واااااااااااااااااااای تا یادم نرفته بگم که این فسقلی یه کار شیرین یاد گرفته و اونم ...... رقصیدنه.
انقدر قشنگ میرقصه که نگو.
همه میگن شکل باباش میرقصه. ارث و ژنتیک تا این حد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه کافیه یه نمه آهنگی از یه جایی بیاد این پسمل ما قِر میفته تو دستاش و میرقصه.
حالا هِی مامان پریباش تلاش کنه به این قِرتیِ ما قرآن و نماز یاد بده...بچه لُس آنجلسیه .
روزها دارن میگذرن. با حضور کیان و این شیرین کاریاش زندگی شیرین شده. تنها تمنای دلم رضاست. دلم به شدت تنگه. خدایاااااااااااا یه نگاهی یه کاری لطفاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
از شیخ ِ بهایی پرسیدند : خیلے سخت می گذرد ، چـه باید کرد ؟
شیخ گفت: خودت که می گویی ، سخت مےگذرد ، سخت کــه نمی ماند!
پس خـــدا را شکــر کــه می گذرد و نمی ماند ...
روزهای خوب میرسند خیلی زود