بازامدبوی ماه مدرسه....
از وقتی بچه بودم عاشق فصل پاییز و ماه مهر بودم. روزای آخر تابستون رو به انتظار سپری میکردم. روزی ده بار مانتو شلوار مدرسمو نگاه میکردم،کفشای تازه مو میپوشیدم و کتابای تازه مو که خودم جلدشون کرده بودم بو میکردم. همه شعرای کتاب فارسیمو قبل باز شدن مدرسه ها میخوندم ، تو صفحه اول همه دفترام یه بسم الله مینوشتم و لحظه شماری میکردم واسه روز اول مهر. این عادت من تا قبل از دانشگاه رفتن تکرار میشد و از این بابت همیشه بچه های فامیل و دوستام مسخره ام میکردن که باز شدن مدرسه ها هم خوشحالی داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آره باز شدن مدرسه ها و اول مهر برای من خیلی شادی آفرین بود. بعدم که دانشجو شدم این حس یه کم ضعیفتر بازم تکرار میشد.
اما امسال............
امسال هم باید برم دانشگاه و از این بابت هم خوشحالم و هم ناراحت. اما درصد ناراحتیم خیلی خیلی بیشتره. به اجبار مجبور شدم تو ارومیه پایان نامه بگیرم و این یعنی از اول مهر من و کیان از بابا رضا دور میشیم. خوشحالم از این بابت که کنار خانواده ام هستم و اونا میتونن کیان رو نگه دارن. ولی غصه دوری از رضا ، غصه دور کردن کیان از باباش شده یه بغض سنگین و راه گلومو بسته.
مجبورم،مجبورم برم ارومیه. بازم باید از هم دور شیم. بازم درس. بازم دانشگاه. بازم جاده های طولانی،بازم دلتنگی و البته بازم امید. ....
امید به اینکه همه چی درست میشه. امید به اینکه آخرش خوبه. امید به اینکه نتیجه اش رو میبینیم و صد البته امید به اینکه خدا خیلی بزرگه..............
خدای خوبم یه فکری به حال این دل من بکن.دلم برا رضا تنگ میشه.بهم آرامش و صبر بده و در نهایت
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار
خدایا توکل بر تو