تلنگر
خدای خوبم سلاااااااااااااااااااااام
یه سلام پر از شرمندگی
امشب از اون شبایی بود که پسرک ما ،با ما سر ناسازگاری برداشته بود. تصمیم گرفتیم برای اینکه آروم بشه ببریمش با ماشین دوری بزنه.
به پیشنهاد مامان و بابام رفتیم تا دسته های زنجیرزنی رو تماشا کنیم. طرفای ما که خبری نبود. همینطور رفتیم و رفتیم تا به محله های قدیمی و به قول بابا رضا با اصالت شهر رسیدیم. جاهایی که شاید الان قدیمی و پایین شهر حساب شن ولی یه زمانی مرکز شهر همین جا بوده.
در مسجد باز بود. تعدادی مرد جوون و پیر هم بیرون وایستاده بودن. اولش خلوت بود ولی وقتی نوحه خون مسجد ندای یا حسین سر داد،یه باره کلی شلوغ شد.
کیان که بار اولش بود این مراسم رو میدید،محکم به مامان پریبا چسبیده بود و اونقدر مات این صحنه ها بود که دیگه پلکم نمیزد.
وقتی داشتم دسته رو نگاه میکردم، یه دفعه متوجه شدم که بابام هم رفته و داره زنجیر میزنه. مثل بچگیام ذوق کردم و گفتم "مامان ،بابامو ببین".
رفتم به دوران کودکی. بغضم گرفت. یاد دورانی که بابام زنجیر میزد و من همیشه درست مثل امشب ذوق لحظه ای رو داشتم که دسته بچرخه و بابام از جلوی ما رد بشه. موهای سفید بابام منو به حال برگردوند.
یه سری بچه 3-4 ساله که توشون دختر هم پیدا میشد،آخر صف وایستاده بودن و زنجیر میزدن و یا حسین یا حسین میکردن. بی اختیار یاد زهرا،خواهرم افتادم که اونم وقتی بچه بود،کاپشن زرد خوشگلش رو میپوشید. چکمه های بلندش رو پاش میکرد. یه زنجیر کوچولو بر میداشت و میرفت همراه بابام زنجیر زنی. اگه میشد به گذشته برگردم یکی از چیزهایی که حتما با خودم به امروز میاوردم همون کاپشن زرد زهرا بود. وقتی میپوشیدش شکل اسکیپی میشد.
بعد رفتم به دوران دانشجویی،دوره لیسانسم. به لطف صفحه فیسبوک با خیلی از دوستای اون دوره ام در ارتباطم و به گزارش گوگل آنالیز هر روز وبلاگ کیان رو میبینن،هر چند نظری در موردش ندارن که بذارن.
رفتم به مسجد دانشگاه. تمام دهه محرم رو میرفتیم مسجد. همه می اومدن. با وجود اینکه جزو بچه قرتی های دوران خودمون بودیم ولی هیاتی بودیم. محرم و شب قدر و دعای کمیل هر هفته مون به راه بود.
صدای نوحه خونمون تو گوشمه:
خوشگلی و مه جبینی، مایه فخر زمینی، پهلوون پهلوونا، پسر ام البنینی
پسرم تو نور عینی، پادشاه عالمینی، اما یادت باشه مادر، بلا گردون حسینی
چند تا پسر بزرگ که مبتلا به سندروم داون بودن هم آخرای صف برای دل خودشون به صورت نامرتب زنجیر میزدن.
تنم لرزید. تلنگر خوردم. چقدر من ناشکرم. تو دوران بارداریم،لحظه ای نبود که خدا رو التماس نکنم و ازش سالم بودن بچه مو نخوام.
اما حالا که کیان خدا رو هزار مرتبه شکر سالمه، حالا که به قول معروف خرم از پل گذشته ،حالا چی؟؟؟؟؟؟..............
اونقدر درگیر زندگی شدم،نه ببخشید درگیر خودم شدم که اصلا نفهمیدم محرم شده. اصلا نمیدونم امروز چندمه محرمه؟
آره درگیر خودم شدم نه زندگی. زندگی یعنی کیان، یعنی سالم بودنش. زندگی یعنی رضا،یعنی عشقی که بینمونه و نهایت تلاشی که اون برامون میکنه. زندگی یعنی پدر و مادرم که ثانیه ای بدون اونها نمیتونم بمونم ولی هر لحظه باهاشون درگیرم. زندگی یعنی زهرا .........
من چشم به همه خوشبختی ها و نعمتهایی که خدا بهم داده بسته بودم. موقعیتی که الان توش هستم رو به چشم مشکل میدیم در حالیکه به قول سودابه جون خواهر شوهرم خیلیا حسرت مشکلات منو دارن.
چقدر ناشکری کردم. چقدر زندگی رو به کام خودم و اطرافیانم تلخ کردم. چرا از لحظه لحظه زندگیم لذت نبرم. چرا بهترین لحظات رو برای کیان و پدر و مادر و خواهرم فراهم نکنم وقتی میدونم اونا فقط به لبخندی از من خوشنودن. درسته من از رضا دورم و دلتنگی امونم رو بریده ولی برای داشتن آینده متفاوت باید بهایی داد.
یکبار به رضا گفتم من میدونم همه چی خوب میشه ولی فعلا انگیزمو برای تلاش از دست دادم .در جوابم گفت:من زن دکتر بیشتر دوست دارم.کیانم مامان دکتر. اینم انگیزه............ مثل همیشه دندون شکن
امروز تو وبلاگ مهسا دوستم یه جمله زیبا خوندم:
دوستی و مهر امید می آفریند و امید زندگیست.
از امروز با تمام وجودم،واقعا با تمام وجودم تلاش میکنم. به خاطر این دوتا
به خاطر پدر و مادر و خواهرم و به خاطر خودم
خدایا تو هم کمکم کن. نذار ارادم سست بشه. خودت بهم صبر و تحمل و اراده پولادین بده تا این دو سال آخر درسم هم تموم بشه. خودت یه سروسامونی به زندگیم بده خدا.
محتاج دعای همه دوستای عزیز وبلاگی هم هستم.