کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

عروسی دایی مهدی

گل پسر داریم کیان قند و عسل داریم کیان نقل تر داریم کیان شعر و غزل داریم کیان امشب شب ،عروسی دایی مهدی ه مبارکه مبارکه سلاااااااااااااااااااااااامممممممممممممم ما اومدیم ارومیه. دیروز  عروسیه دایی مهدی بود. وااااای که چقدر خسته ایم همگی. خوب بود. خیلی خوش گذشت. انشالله که خوشبخت باشین دایی مهدی و زندایی شیما عکس از تالار ندارم فعلا. عکسای شب حنابندون کیان جونم  رو ببینید لطفا   این روزا بابا رضا خیلی بیقراره. همش به کیان نگاه میکنه و میگه بابایی من چه جوری دوریه تو رو تحمل کنم. تو رفسنجان که بودیم همش به من دلداری میداد و میگفت این دوران موقته و میگذره. ولی حالا خ...
7 مهر 1392

چند تا عکس یادگاری

-عکس توی قطار که کیان 12 ساعت تمام تو قطار خوابید و چشم از هم باز نکرد.     این عکس مال اون دوساعتیه که بیدار بود   - عکس تو فرودگاه،که فقط به این دلیل میزارمشون،چون همه میومدن کیان رو میدیدن و میگفتن آخی چه دختر نازی یعنی پسرم واقعا شکل دخملا شده بود اونروز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟    -عکسای سد ارومیه و پارک جنگلی     -اولین عکس خونه دایی مهدی،که گوشای پسرم از سرما یخ زد و مجبور شدیم کلاه بچگیای زندایی شیما رو سرش کنیم.   -عکسی که توش بابا رضا میخواست کیان رو بذاره تو چمدونش و با خودش ببره،ولی کیان کوچولو تو چمدون جا نشد و مجبور شد ...
7 مهر 1392

پایان شش ماهگی

         کیان جون، مهربونم                     کیان، آروم جونم                       کیان جونم شش ماهگیت مبارک. عزیز دلم نیم ساله شدی. یه بهار و یه تابستون رو تجربه کردی گلم. نفس مامان داری بزرگ میشی. امروز داشتم عکسای روز تولدت رو میدیدم. چقدر عوض شدی کوچولو. چقدر ناز شدی پسرم. آقا شدی عروسکم. شش ماهگیت مبارک گلم.                        ...
7 مهر 1392

اولین عادات غذایی کیان

از امروز تصمیم قاطع گرفتم که به کیان غذا بدم. خیلی خیلی داره مقاومت میکنه. وقتی مزه جدیدی وارد دهنش میشه، انگاری جرقه میزنه. امروز یه چیز جدید کشف کردم و اون اینکه این مرد کوچک دوست داره مستقل غذا بخوره. وقتی من قاشق رو به دهنش نزدیک میکنم با دست پس میزنه ولی وفتی خودش قاشق رو دست میگیره اگه بتونه اونو به سمت دهنش ببره،(هدایت قاشق وظیفه منه)، حتما اون غذا رو میخوره. خیار دندونی جدید کیان شده و کیان باهاش حال میکنه.     امروز داشتم بلال میخوردم،اونقدر مظلومانه نگاهم کرد و دهنش رو تکون داد که بلال رو دادم دستش. یه ربع کامل بلال رو لیس زد. وقتی خسته شد و دادش به من هیچ مزه ای تو بلال بیچاره نمونده بود. نوش جونت جوجه کاکلی ...
6 مهر 1392

دیدید برگشتیم

سلاااااااااااااااااااااااااااام بعد یک غیبت نسبتا طولانی ،دیدید برگشتیم......................... من و کیان کوچولو یک هفته اس که ارومیه ایم و داریم زندگی در اینجا رو تجربه میکنیم. اوضاع کیان کوچولو اینجا خوبه. خیلی دورو برش شلوغه. درسته که خاله زهرا و دایی مهدی ازدواج کردن و بابا رسول و مامان پریبا تنها زندگی میکنن ولی.................. هر روز صبح که من و کیان و کوچولو چشمامون رو باز میکنیم،خاله زهرا رو کنار خودمون میبینیم. یعنی خاله زهرا هر روز 6:30 صبح میاد خونه مامانی و کنار کیان دراز میکشه تا این فسقلی بیدار شه. بعد هم تا ساعت 4 عصر پیش ما میمونه. ماشالاش باشه،گوش شیطون کر،کیان خیلی خاله زهراش رو دوست داره و باهاش جور شده. به جز من ...
6 مهر 1392

در بند ارومیه

بالاخره بعد از سور و سات عروسی ،امروز تونستیم ساعاتی رو به خودمون اختصاص بدیم و بریم گردش. به عادت همیشگی با بابا رضا رفتیم دربند و بعد از خریدن ترشک و لواشک معروف دربند رفتیم به پاتوق همیشگیمون. جایی که کوه و آب و درختای سرسبز رو کنار هم داریم. من و بابا رضا این مکان رو خیلی دوست داریم و چقدر برامون جالب بود که کیان هم خیلی اونجا رو دوست داشت.     بابا رضا پای کیان رو کرد توی آب یخ و بعد پاهاش رو کلی ماساژ داده تا گرم شدن     کلی خوش گذشت. خدا رو شکر ...
30 شهريور 1392