کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

چند تا عکس یادگاری3

  کیان داره نظرات نی نی وبلاگش رو میخونه   این نظر خیلی براش جالب بود   آغوش امن پدرم   تولد خاله زهرا       خواب ناز در میان هیاهوی بلندگوی مسجد   فدای لبات بشم مااااااااادر   کیان هندونه رو بخوره یا هندونه کیان رو(البته توپ هندونه ای)   بخورمت جیگر ...
18 آبان 1392

مراسم شیر خوارگان حسینی

سلاااااااااااااااام یکی از چیزایی که من همیشه آرزوشو داشتم این بود که خدا یه نی نی خوشگل به من بده تا من ببرمش مراسم حضرت علی اصغر. آخیییییییییییییییییییییییییییییییییشششششششششششششششششششششش به آرزوم رسیدم. دیروز مامان پریبا یه بلوز سبز با نوشته یا حسین روش برای کیان خرید. بابارسول هم یه زنجیر زرد کوچولو برا پسرما گرفت. خاله زهرا هم لباسای مخصوص مراسم رو برا پسرم آورد. خلاصه............... همه دست به دست هم دادن تا پسرمون شد این شکلی   رفتیم مسجد نرجس خاتون. کلی شلوغی کرد. کلی وسط گریه مردم با صدای بلند خندید و بابا  بابا کرد.بعدم تو بغل من خوابش برد.   خیلی مراسم خوبی بود.کلی بچه اونجا بود...
17 آبان 1392

تلنگر

خدای خوبم سلاااااااااااااااااااااام یه سلام پر از شرمندگی امشب از اون شبایی بود که پسرک ما ،با ما سر ناسازگاری برداشته بود. تصمیم گرفتیم برای اینکه آروم بشه ببریمش با ماشین دوری بزنه. به پیشنهاد مامان و بابام رفتیم تا دسته های زنجیرزنی رو تماشا کنیم. طرفای ما که خبری نبود. همینطور رفتیم و رفتیم تا به محله های قدیمی و به قول بابا رضا با اصالت شهر رسیدیم. جاهایی که شاید الان قدیمی و پایین شهر حساب شن ولی یه زمانی مرکز شهر همین جا بوده. در مسجد باز بود. تعدادی مرد جوون و پیر هم بیرون وایستاده بودن. اولش خلوت بود ولی وقتی نوحه خون مسجد ندای یا حسین سر داد،یه باره کلی شلوغ شد.     کیان که بار اولش بود این مراسم رو میدی...
17 آبان 1392

تولد عمه سودابه و خاله زهرا

جیغ و دست  و هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هورررررااااااااااااااااااااااااااااااااا                                 هوررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   توی دنیای به این بزرگی با اینهمه آدم رنگارنگ توش،من و بابارضا هرکدوم یه خواهر داریم و جالب اینکه هر دوشون در نیمه آبانماه به دنیا اومدن. پس امروز پانزدهم آبان ماه مصادف است با   تولد عمه سودابه و خاله زهرا اینم عکسای عمه جون و خاله زهرا درست در لحظه تولد کیان در...
14 آبان 1392

چند روزی است حالم دیدنی است....

سلام   یه سلام بی رمق و خسته از ته ته قلبم. اونقدر آرومه که خودمم صدای خودمو نمیشنوم. بابا رضا دیروز رفت. در کل این مدتی که اینجا بود خوب بود ولی خیلی کم بود. ناشکری نمیکنم نه ولی خب منم حق دارم. حق دارم بعد از پنج سال زندگی  مشترک و شب و روز دوندگی انتظار داشته باشم  همیشه کنار هم باشیم. وقتی داشت میرفت ازش پرسیدم رضا به نظرت آخرش خوب میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه کم مکث کرد و گفت ما محکومیم به تلاش. ....   مثل همیشه یه جواب که جا برای حرف نذاشت. راست میگه ما محکومیم به تلاش. لااقلش اینه که در آینده به کیان میگیم ما تلاش خودمونو کردیم. جامعه و شرایط و تحریمها و.... باهامون راه نیومدن.   یه وقتایی میشینم ...
12 آبان 1392

پدرانه

سلام سلامی از جنس کودکی سلامی از جنس لبخند از محبت مادرانه و از عشق پدرانه. کیان عزیزم سلام . کلمات در برابر عشق کوچکند و زبان ناتوان از گفتن جملات. تو کیستی که دنیا را دگرگون ساخته ای در پیش چشمانم. رنگها به یمن وجودت ترانه میخوانند و فصلها همیشه بهارند برای من. بودنت معنا میبخشد به بودنم به زندگیم و به امیدم که تویی و لحظه های تو . چگونه میتوان به تصویر کشید بودنت را ،نه هرگز ،تو را باید سرود باید زندگی کرد در اغوش کشید بویید و پرستش نمود. لمس عشق در نوازش تو معنا مییابد و دیدن خوشبختی در کنار تو . آری چه نیک نوشت سرنوشت مرا روزگار انجا که تو را نصیبم نمود پروردگار. دوستت دارم کوچک است اما ساده،به سادگیش نگاه کن  و...
11 آبان 1392

پایان هفت ماهگی

 با چند روز تاخیر سلام امروز سومین روز از هشت ماهگیه کیانه و من فرصت پیدا کردم که بیام و یه کم در مورد کارای کیان تو هفت ماهگی بنویسم.   در ماهی که گذشت.... کیان کاملا غلت میزنه، بدون کمک میشینه.   غذا خوردن رو شروع کردنه و غذای مورد علاقه اش آبگوشت و سوپ مرغه.     خیلی از میوه ها رو تست کرده و میوه مورد علاقه اش موز و خرمالوا     به غذا و میوه بیشتر از شیر خشک خودش علاقه نشون میده . تو شش ماهگی بهش حریره بادوم میدهدم ولی این ماه اصلا حریره نخورد. در عوض سرلاک برنج و سرلاک گندم و میوه رو جایگزینش کردم که با شیرش قاطی میکنم. هنوز از دندون خبری نیست. این ماه خیلی سرما...
10 آبان 1392

خانواده کوچک ما

بچه که بودم آرزو داشتم ماه و ستاره های آسمون رو بردارم و تو اتاقم بذارم... بزرگتر که شدم فهمیدم آرزوهام خیلی رؤیایی و دست نیافتنیه ... ولی الان میبینم که ماه و ستاره های واقعی رو همین الان تو خونم دارم ... همسرم و پسرم       خدایا شکرت به خاطر وجودشون،سلامتیشون و آرامشی که در کنارشون دارم.     ...
8 آبان 1392

بابا آمد........

سلاااااااااااااااااااااااااااااام یه سلام سرحال و شنگول منگولی مخصوووووووووووووووووووص چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون همونجوری که چند تا از دوستان عزیزم حدس زده بودن بابا رضا اومده.هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا چند روز پیش بابا رضا خبر دادن که اگه بتونن دوشنبه میان تهران تا بعد کلاس من با هم بیایم ارومیه. شب که داشتم از ارومیه می رفتم دل تو دلم نبود که بعد از سی و چهار روز عشقم رو می بینم. ( البته بماند که روزگار نامرد چشم دیدن خوشی منو نداشت و یک ویروس سرماخوردگی عظیم در حد آنفولانزا فرستاد و منو تا رسیدن بابا رضا نقش بر زمین کرد.)  وقتی تو ترمینال تهران رضا رو از دور دیدم دنیا از آن من شد. خدایا شکرت . اگر نمیومد دیگ...
7 آبان 1392