کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

شله زرد تاریخی

سلاااااااااااااااااام   ماجرای شله زردا از این قراره که: خاله زهرا یه نذر شله زرد ،تو محرم اول زندگی مشترکش داشت. یه نذر کوچولو . در حد فامیلای درجه یک. (داخل پرانتز بگم که ما خیلی خانواده کوچیکی داریم و همه فامیلای بابا و مامان من از نوع درجه اول یعنی خاله عمه دایی عمو با بچه ها و نوه ها شون 40 نفر میشیم. همگی رو هم فکر کننننن) من خیلی کدبانو نیستم ولی به واسطه نذرهای فراوونی که همیشه داشتم دیگه تو پختن شله زرد و آش نذری اوستا شدم. خدا قبول کنه ایشششششششالله. بنابراین وظیفه خطیر پختن نذری به عهده من افتاد. صبح زود رفتم دانشگاه و کارامو انجام دادم. برگشتم کیانو برداشتم و رفتیم خونه خاله زهرا. و مامان پریسا دست به کار شد......
20 آبان 1392

نظر ازبابا رضا اومده

چیه خببببببببب؟ حق دارم وقتی 1800 کیلومتر از شوهرم دورم و دلم براش یه ذره شده، هر نظری که ازش میاد رو بکنم تو بوق و همه جا جار بزنم.   نظر اول:   اینو اختصاصی همکلاسمی قدیم و همراه حال واینده مینویسم دوستت دارمو تو میدانی زندگی بی تو همان ویرانی زندگی بی تو سرابی ساکت عشق من شعر مرا میخانی شعر من حرف دلم بود به تو تو که حال دل من میدانی حال دل بسته به ان چشمانت پس بخوان نغمه ای بی پایانی اینو واسه خوده خوده خودت گفتم گلم دوست دارم   نظر دوم:   آخی فدات بشم بابایی ،گلم قربونت برم الهی، دورت بگردم چقدر دلم واست تنگ شده .خیلی مواظب خودت باش. مامان پریسا سلام من که...
19 آبان 1392

چند تا عکس یادگاری3

  کیان داره نظرات نی نی وبلاگش رو میخونه   این نظر خیلی براش جالب بود   آغوش امن پدرم   تولد خاله زهرا       خواب ناز در میان هیاهوی بلندگوی مسجد   فدای لبات بشم مااااااااادر   کیان هندونه رو بخوره یا هندونه کیان رو(البته توپ هندونه ای)   بخورمت جیگر ...
18 آبان 1392

مراسم شیر خوارگان حسینی

سلاااااااااااااااام یکی از چیزایی که من همیشه آرزوشو داشتم این بود که خدا یه نی نی خوشگل به من بده تا من ببرمش مراسم حضرت علی اصغر. آخیییییییییییییییییییییییییییییییییشششششششششششششششششششششش به آرزوم رسیدم. دیروز مامان پریبا یه بلوز سبز با نوشته یا حسین روش برای کیان خرید. بابارسول هم یه زنجیر زرد کوچولو برا پسرما گرفت. خاله زهرا هم لباسای مخصوص مراسم رو برا پسرم آورد. خلاصه............... همه دست به دست هم دادن تا پسرمون شد این شکلی   رفتیم مسجد نرجس خاتون. کلی شلوغی کرد. کلی وسط گریه مردم با صدای بلند خندید و بابا  بابا کرد.بعدم تو بغل من خوابش برد.   خیلی مراسم خوبی بود.کلی بچه اونجا بود...
17 آبان 1392

تلنگر

خدای خوبم سلاااااااااااااااااااااام یه سلام پر از شرمندگی امشب از اون شبایی بود که پسرک ما ،با ما سر ناسازگاری برداشته بود. تصمیم گرفتیم برای اینکه آروم بشه ببریمش با ماشین دوری بزنه. به پیشنهاد مامان و بابام رفتیم تا دسته های زنجیرزنی رو تماشا کنیم. طرفای ما که خبری نبود. همینطور رفتیم و رفتیم تا به محله های قدیمی و به قول بابا رضا با اصالت شهر رسیدیم. جاهایی که شاید الان قدیمی و پایین شهر حساب شن ولی یه زمانی مرکز شهر همین جا بوده. در مسجد باز بود. تعدادی مرد جوون و پیر هم بیرون وایستاده بودن. اولش خلوت بود ولی وقتی نوحه خون مسجد ندای یا حسین سر داد،یه باره کلی شلوغ شد.     کیان که بار اولش بود این مراسم رو میدی...
17 آبان 1392

تولد عمه سودابه و خاله زهرا

جیغ و دست  و هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هورررررااااااااااااااااااااااااااااااااا                                 هوررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   توی دنیای به این بزرگی با اینهمه آدم رنگارنگ توش،من و بابارضا هرکدوم یه خواهر داریم و جالب اینکه هر دوشون در نیمه آبانماه به دنیا اومدن. پس امروز پانزدهم آبان ماه مصادف است با   تولد عمه سودابه و خاله زهرا اینم عکسای عمه جون و خاله زهرا درست در لحظه تولد کیان در...
14 آبان 1392

چند روزی است حالم دیدنی است....

سلام   یه سلام بی رمق و خسته از ته ته قلبم. اونقدر آرومه که خودمم صدای خودمو نمیشنوم. بابا رضا دیروز رفت. در کل این مدتی که اینجا بود خوب بود ولی خیلی کم بود. ناشکری نمیکنم نه ولی خب منم حق دارم. حق دارم بعد از پنج سال زندگی  مشترک و شب و روز دوندگی انتظار داشته باشم  همیشه کنار هم باشیم. وقتی داشت میرفت ازش پرسیدم رضا به نظرت آخرش خوب میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه کم مکث کرد و گفت ما محکومیم به تلاش. ....   مثل همیشه یه جواب که جا برای حرف نذاشت. راست میگه ما محکومیم به تلاش. لااقلش اینه که در آینده به کیان میگیم ما تلاش خودمونو کردیم. جامعه و شرایط و تحریمها و.... باهامون راه نیومدن.   یه وقتایی میشینم ...
12 آبان 1392