کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

بالاخره بلند شدم

سلااااااااااااام به دوستان عزیزم یه سلام مخصوص هم به منتقدانِ گلم که هیچ آدرسی برام نمیزارن و هر روز عصبانی تر از دیروزن. خُب چرااااااااااااا؟ بگذریم.................... امروز  مصادف با نیمه ی ده ماهگی ، این گل پسرِ ما عزم خودش رو جزم کرد، یه یا علی گفت ، البته تو دلش گفت ما نشنیدیم، و بالاخره بلند شد. این اتفاق در حالیه که فسقلی ما هنوز بلد نیست چهار دست و پا راه بره. یه کم به عقب میره هاااا ولی به جلو نه.   کلا تنبله........ تازگیا خیلی ذوق کاراش رو میکنم. یه طور عجیبی بهم ابراز احساسات میکنه. اگه از تو اتاقم بیام بیرون و بغلش کنم ،دیگه نمیزاره بزارمش رو زمین. وقتی میخوام بزارمش زمین یقه بلوزمو میگیره و وِل نم...
23 دی 1392

ثانیه ها آرامتر...........

سلاااااااااااااااااااااام خوبین دوستانِ مجازیِ بسیاااااااااااااااااااار با معرفتر از دوستانِ واقعیِ من؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. کیان هم خوبه. خدا رو شکر. الان درسم تموم شد،تموم که نه، من خسته شدم خواستم بخوابم که چشمم افتاد به کیان. یه لحظه احساس کردم چقدر بزرگ شده. ماشالله.این عکِسِ همین الانشه.     چه زود بزرگ شدی کیان. انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی. ده ماه چه زود گذشت. هر چی برمیگردم به عقب فقط میبینم که تو رو زدم زیر بغلمو دارم میدوَم. خوب شد این وبلاگ رو ساختم و یه گوشه از بزرگ شدنتات رو توش مینویسم وگرنه با این شرایط روحی و کاری حتما خیلی چیزا رو فراموش میکردم. خدا خیری به عمه سودابه ات بده که ...
22 دی 1392

ثانیه های آخرینِ بیست و هشت سالگی

سلاااااااااااااااااااام الان که دارم این نوشته رو مینویسم ساعتی بیشتر تا شروع روز بیستم دی ماه و به عبارتی تولدِ من باقی نمونده. داشتم فیلمِ تولد پارسالمو میدیم. یه شکم قلنبه، صورتِ ورم کرده، نفس زدنای تند تند..............این شکلی     سه شنبه قبلِ اینکه بیایم، بابا رضا یه جشن تولدِ دِبش برام گرفت. خیلی خیلی خوب بود. کیک تولدم دوتایی با هم پختیم. جزء معدود دفعاتی بود که خوب دراومد. یعنی خیلی خیلی خوب دراومداااااااااااااا من و بابا رضا جزء آدمایی هستیم که ترجیح میدیم روزایِ مهم زندگیمون مثل تولد رو دوتایی و الان با حضور کیان،سه تایی جشن بگیریم. تنهاییمون رو تو این روزا خیلی دوست داریم.(خیلی بد جنسیِ که دوست داریم خوش...
20 دی 1392

ما برگشتیم

سلااااااااااااااااااااااااااام خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما برگشتیم بذارین مثبت اندیش تر بنویسم . دیدید برگشتیمممممممممممممممممم بعله ما برگشتیم البته بالاجبار و به زور پسرِ ما کیان ماجرا از این قراره که بابا رضا چند روزی رو درس خوندن من دقت کرده بود و وقتی دیده بود که دست به کتابا نمیخوره در یک حرکت ضربتی دو تا بلیط برای ما استوند و ما رو راهی ارومیه کرد. به قول خودش ما که با سالش ساختیم این چند روزم روش . برو اونجا لا اقل امتحانت رو از دست ندی. و انصافا اگر اونجا می موندم حتما امتحانم خراب میشد چون کیان اصلا اجازه نمیداد از کنارش جُم بخورم و در طول روز کلا بغلم بود. اگه میذاشتمش رو زمین یه طوری ...
19 دی 1392

اولین کوتاهی مو

سلاااااااااااااااااااااااااااااام سلام  به همه دوستان گلم که دلم برای همتون یه ذره شده ما امروز اومدیم کرمان. اگر خدا بخواد و  به سلامتی انشالله، فردا مامان فرح و بابا علی دارن میرن کربلا                                 انشالله به سلامتی و خوشی برن و برگردن   صبح سه شنبه که من از تهران برگشتم اولا با دیدن بابا رضا و کیان که کنار هم خوابیده بودن کلی دلم ضعف رفت.الهی من فدای هر دوشون بشم انشالله. وقتی کیان بیدار شد و بغلش کردم احساس کردم بچه یه طوری عوض شده ولی نمی...
14 دی 1392

عکسهای پایان نه ماهگی

سلاااااااااااااااااااااام. یه سلام خواب آلود. الان ساعت 4 نصفه شبه. ما اومدیم کرمان خونه مامان فرح اینا. فسقلی ما تا یک شب بیدار بود و بی قراری میکرد. وقتی خوابید فرصت کردم یه کم درس بخونم و الان که وقت استراحت شد گفتم بیامو یه سر به وبلاگای دوستان بزنم. دلمون برا همتون خیلی تنگ شده بود. انگاری که کلی تکلیف انجام نشده داشتم. الان که دیدمتون یه کم آرووم شدم. چند روزیه که کیان یه کم بی قراره. در طول روز خوبه ولی موقع خوابیدناش خیلی خیلی اذیت میکنه. منم فردا باید برم تهران. کیان و بابا رضا با هم تو کرمان میمونن تا من برگردم. امیدوارم خیلی باباش رو اذیت نکنه. امیدوارم. یه کم دل نگرونم ولی کاری از دستم بر نمیاد. حتما باید برم. چون جلسه قب...
8 دی 1392

ما و خانه ما

سلااااااااااااااااااام یه سلام گرم و پر از انرژی  اول از همه ممنون از اینهمه نظری که برامون گذاشتین. همه رو خوندم. انشالله سر فرصت میام برا همشون جواب میزارم . بازم ممنون   امروز تقریبا ده روزه که ما تو خونه خودمون هستیم. همه چیز عالی و خوبه خدا رو شکر.   اول از همه میخوام خاطره رسیدن به اینجا رو بنویسم که یادگار بمونه.   پرواز ما از تبریز ساعت 20:30 بود و ساعت 21:30 میرسید تهران. پرواز بعدی به کرمان ساعت 23:40 بود. من خیالم راحت بود که این دو تا پرواز دو ساعت و نیم با هم فاصله دارن و من همش تو فکر این دو ساعت که باید تو فرودگاه سپری میکردیم بودم. وقتی به فرودگاه تبریز رسیدیم اعلام کردن که پرواز نیم ساعت...
5 دی 1392

ما رفتیم......

سلاااااااااااااااااااااااام به دوستای گل و نازنینم الان که دارم این پست رو می نویسم هزار و چهارصدتا کار دارم که باید تو یک ساعت انجام بدم. اومدم بدو بدو این مطلب رو بزارمو برم. ما امشب داریم میریم خونمون انشاااااااااااااااالله به سلامتی. فکر میکنم اگه خدا لطف کنه و کارامون جفت و جور بشه بتونیم یک ماه و نیم خونه باشیم. طبق اخبار رسیده تلفن خونه کلا مشکل مخابراتی پیدا کرده و اینترنت پر سرعت هم اونجا فعلا ندارم. به همین دلیل شاید تا چند روز نسبتا طولانی نتونم بیام و پست جدید بذارم. برای همین الان با این زور و ضرب اومدم که بگم : دوستان عزیز وبلاگی، همتون رو دوست دارم. ممنونم از دعاهای خیر همگی و نظرات قشنگی که تو این مدت برامون گذاشت...
26 آذر 1392

دلنوشته خاله زهرا برای کیان

 کیان عزیزم: فردا تو میروی وباز من می مانم و من...چقدر کم توقع شده ام نه بوی تنت رامی خواهم نه صدای نفس هایت را نه دیگر بودنت را...همین که گاهی درخیالم بیایی و سایه ات از کنار سایه تنهاییم بگذرد کافیست.... مرا به آرامش میرساند اصطکاک سایه هایمان...چقدر سخت بود باور اینکه کسی بیاید کوچک و بی ادعا ولی باثبات برقلبت بنشیند...نمیدانم دلت برایم تنگ می شود یا نه؟ شاید گاهی باشنیدن صدایم آن سوی خطوط تلفن گاهی لبخندی بر لبانت بنشیند اما وقتی دلت تنگ شد نوشته ام را به نام خودت بخوان که برای تو نوشته ام . واژه هایم ساده است فراموش کن واژه های سخت را ....در این دنیای ماشینی یاد گرفته ام انسان مدرنی باشم و هر بار که دلتنگ می شوم به جای اشک و بغض ...
25 آذر 1392