کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

سفر سلامت

سلاااااااااااااااااااااام شنیدین که میگن همه چیز نو و جدیدش خوبه، دوست کهنه و قدیمی اش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا راسته واقعا امروز با دوستِ قدیمی ام مهسا جون قرار گذاشتیم تا بریم بیرون و همدیگه رو ببینیم و یه جورایی با هم خداحافظی کنیم. صبحی مهسا اومد دنبالم و زدیم بیرون. کلِ شهر رو با هم گشتیم تا یه کافی شاپ پیدا کنیم. هیچ کدوممون درست شهر رو نمیشناختیم. دورتا دور شهر رو چرخیدیم. رفتیم جاهایی که ازش خاطره داشتیم. الان که دارم این مطلب رو مینویسم تازه از مهسا خداحافظی کردم و هنوز اشکام دارن میریزن. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده. مهسا از اون آدماییِ که شناختنشون سخت نیست. مثلِ آینه پاک و زلالِ. اصلا پیچیدگی نداره که شناختنش سخت باشه. و الان دوس...
12 بهمن 1392

طعمِ شیرینِ یک آرزویِ رسیده

سلاااااااااااااااام     امروز خدای مهربون با لطف بیکرانش آرزوی دو تا از دوستانِ عزیز منو برآورده کرد. اول، دوستِ گلم،مثل هیچکس عزیز که باردار بودن و آرزو داشتن نی نی اش دختر باشه و امروز که جنسیت نی نی مشخص شد، خداوند مژده اومدن دختر نازش رو بهش داد. دوست عزیزم مبارکت باشه.انشالله قدم دخترت خیر باشه برات. و دومی، دوست و همکلاسی دوران دبیرستان و فوق لیسانسِ من، مهسای عزیزززززززززززم، کسی که بیشتر از هرکسی تو دنیا منو درک میکرد و مثل من از همسرش(همکلاسیش) به علت تحصیل دور بود . الان که وبلاگ مهسا رو باز کردم، خبر قبولیش و رفتنش پیش همکلاسیمونو خوندم. خیلی برات خوشحالم مهسای عزیز. بالاخره صبوری و تلاشت نتیجه داد. این ...
11 بهمن 1392

شیطونکم دوست دارم

سلااااااااااااااااااااااااام. یه سلام مخصوص به بابا رضامون که الان پای اینترنت نشسته تا این مطلب بیاد بالا. عاشقتیممممممممممممم بابا رضا. همکلاسی خیلی مخلصییییییییییییییییییییییییییم.   بریم سراغ کیان......... آقا کمککککککککککککککککککککککک          یکی بیاد ما رو نجات بده. این فسقلی شیطون شده چه جورررررررررررررررررررررررررررر؟ واقعا از کنترل خارج شده. مامانم داره میگه بگو ماشالله. ماشالله ماشالله پدر منو، مادرمو و ... در آورده این جوجه. اصلا نمیشه یه لحظه تنهاش گذاشت. چون........ یاد گرفته خودش رو به پشت محکم وِل کنه. اگه از کنارش پاشیم خودش رو به پشت وِل میکنه و سرش رو مح...
9 بهمن 1392

اولین عکسهای یازده ماهگی

  امروز کلی خودش رو زخمی کرده. خیلی خسته و بی جونم. فردا میام مینویسم چی به سرم آورده امروز این فسقلی.       خوب ببین... زندگی زیباست... رنگارنگ است... روزها خوبند... ماه ها بهترند... و سالها عالی ترند... می گذرند.... و تو تمامی خوبی ها را تجربه میکنی... قدم هایت که ایستاد... روبرویِ خدایی... رویِ ماهِ خدا را همانجا ببوس       تا فردا ، خدانگهدار ...
8 بهمن 1392

اَدایِ نذری

سلاااااااااااااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام  صد تا سلااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبین دوستای گلم؟ ما امروز شکر خدا روز خیلی خوبی داشتیم. در راستای طرح به جا آوردن نذری های کیان تا پایان یکسالگیش، امروز نوبت رسید به قربونی ای که مامان پریبا برای کیان نذر کرده بودن.   صبحی به اتفاق مامان پریبا و بابا رسول و بابا بزرگی و خاله زهرا(یه باره همه فامیل دیگه.....) رفتیم به یکی از روستاهای اطراف شهر و  یه بَبَعی خریدیم و قربونیش کردیم. من خیلی از حیوانات میترسم و این ترس شامل همه گونه ها از  حشره بگیر تا شیر و پلنگ میشه و گربه در راس این فهرست قرار داره. همیشه میترسیدم که این ترسم...
6 بهمن 1392

روزها در گذرند

سلااااااااام دوستان عزیز،خوبین انشالله؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. روزها رو یکی پس از دیگری با دلتنگی و صد البته تلاش میگذرونیم. کیان ما داره روزهای آخر ده ماهگیشو میگذرونه. غذا خوردنش یه کم، فقط یه کم بهتر شده خدا رو شکر. چهاردست و پا میره. اگه حوصله داشته باشه،دستش رو به چیزی میگیره و بلند میشه.     به آشناها ابراز علاقه میکنه. با افراد غریبه فقط خیلی محترمانه دست میده . یه وقتایی ملوس میشه و سرش رو میماله به پاهای من. اون موقع دلم میخواد بغلش کنم و قورتش بدم.     در طول روز خیلی خوبه ولی شبا........ شبا تا صبح ناله میکنه. به محض اینکه پستونکش از دهنش میفته بیرون ناله و گریه میکنه.   ...
4 بهمن 1392

گوو، کوو

سلااااااااااااااااااام عنوان مطلب امروز گوو، کوو اِ. کوو کوو در لهجه کرمانی یعنی چهار دست و پا رفتن. من خودمم به تازگی این کلمه رو یاد گرفتم. کیانِ عزیز هم تازه این عمل رو یاد گرفته. بعله بالاخره کوچک میرزایِ ما یاد گرفت که چهار دست و پا به جلو بره.     من خیلی خیلی ذوقِ این حرکت رو کردم چون خیلی منتظرش بودم. اولش باورم نشد که اومده جلو. بعد دیدم نه انگاری واقعا داره به پیش میاد. خلاصه این تنبل خانِ ما در اواخر ده ماهگی به جلو گوو کوو کرد و ما رو بسی خوشحال نمود.   چیه؟ خُب خسته شدم رفتم زیر پتو. جذبه یِ نگامو ببین       تازگیا خیلی خوب با توپ بازی میکنه.   یه وسیل...
30 دی 1392

تَرنُم ، تولد یک فرشته

سلاااااااااااااااااااااااااااااام خوبین دوستان عزیز خدا رو هزار مرتبه شکر ما هم خیلی خوبیم. مثل همیشه ملالی نیست جز دوری بابا رضامون چند روز پیش خدا یه فرشته کوچولو به زمینی خاکی ما هدیه داد که ما خیلی منتظر تولدش بودیم و تقریبا نُه ماه دعاگوی سلامتیِ این فسقلی بودیم. ترنم کوچولو، برادر زاده المیرای عزیزمون، شانزدهم دی ماه به دنیا اومد و کلی ما رو خوشحال کرد. انشالله قدمش برای خانواده عزیزش پر از خیر و برکت باشه. از خدای متعال برای ترنم عزیز و داداش یاسِرِش ، سلامتی، عزت،آرامش و آینده ای پراز موفقیت و سربلندی آرزو دارم. اینم عکسِ ترنم عزیز در دوازده روزگیش یعنی همین الان       اینم شعر تولدت عسیسسسسسسسس...
28 دی 1392