کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

تبریک خاله واسه کیان

کیان عزیزم سلاااااام خاله جون تولدت مبارک ایشالا1200000ساله شی کوچولوی من پارسال این موقع دو روزی بود که ما از ارومیه به سمت کرمان حرکت کرده بودیم اولش سخت بود اولین عید نامزدی دور از آبی(حجت)باشم ولی از اونجایی که من خیلی به پاستانا یعنی مامان تو وابسته ام نتونستم طاقت بیارم و اومدم... اینم عکسهای تو راه تا برسیم کرمااااااااااان   خلاصه گردش کنان رسیدیم کرمان و دیدم پریسا شده گررررررد وای اصلا انقدعوض شده بود که باورم نمیشد اومدیم اتاقت دیدیم وسایلت اصلاباورم نمیشد که پریسا داره بچه دار میشه اخه همیشه باصدای بچه حرف میزد ومن فک میکردم بچه منه رفتیم کرمان وفرداش ازصبح رفتیم بیمارستان همه خیلی استرس داشتن ومن ...
7 فروردين 1393

تبریک مامان فریبا برای نوه عزیزش

سلام و هزاران بار سلام به کیان عزیزم نور چشمم و امیدزندگیم تولدت مبااااااارک مامان جان امیدوارم همیشه زیرسایه پدر ومادرت زندگی کنی خیلی خیلی خوشحالم از به دنیا آمدنت.خلاصه مامان جان نوه عزیزمن باآمدنت به خانواده ما روشنایی دادی آمدی یرایم زندگی تازه دادی.نوه ی قشنگم امیدوارم امسال به ارومیه بیاید وبا آمدنتان شادیمان بیشترشود.باز می گویم دوستت دارم نوه عزیز من به خدا می سپارمت همیشه دعاگوی شما هستم.....تولدت مباااااااااارک خدانگهدار ...
7 فروردين 1393

کیان در پایان دوازده ماهگی

سلااااااااااااااااااااااااااااام خوبین؟ خدا رو هزار مرتبه شکر ما هم خوبیم. کیان ما هم خوبه. میخوام اینجا خیلی سریع در مورد اَهَمِّ اخبار دوازده ماهگی بنویسم :   -اولین و مهمترین اتفاقی که تو دوازده ماهگی کیان افتاد راه رفتنش بود. دقیقا ده روز مونده به تولد یکسالگی اش پسر کوچولوی ما اولین قدم زندگیشو برداشت و من و پدرش رو غرق لذت و شادی کرد. اونقدر از دیدن این صحنه مات شده بودیم که چند ثانیه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم و بعدش مثل همیشه جیغ و دست و هوراااااااااااا بودیم. خیلی خدا رو شاکرم به خاطر این اتفاق زیبا.   از اون روز به بعد کیان اول صبح که پا میشه شیرش رو میخوره، یه یاعلی میگه و راه میافته...
7 فروردين 1393

سال نو مبارک

یا مقلب القلوب والنهار یا محول الحول و الاحوال یا مدبر اللیل النهار حول حالنا الی احسن الحال کیان کوچولو سال نو رو به همه کوچولوهای هم وطنش مخصوصا کسرا جون، پرهام جون، غزل جون، محمد عزیز و خواهر تو راهیش، طاها کوچولو، آرشیدا جون، کارن عزیز و دختر خاله نازش لیانا جون، ایمان جون، محمد پارسای عزیز،شایلین عزیز و آوای مهربون و رادمهر جوجو، سام و آروین عزیز همشهریاش،آوینا جون، آتریسا جون، عبدالرحمن و اویس عزیز ،هانا و یسنا جون و صد البته همه کیان های عزیز که تو وبلاگ ما لینک هستن، تبریک میگه. همه تون رو دوست داریم. و سال بسیااااااااااااااااار خوبی براتون آرزو میکنیم. اینم یه سوت به افتخار همه تون سال نو مباااااااااا...
1 فروردين 1393

برای زهرای عزیززززززززززم

خواهر کوچولوی من، عروسک نازم، همیشه فکر میکردم که فقط اخلاقای بدِ کیان مخصوصا غذا خوردنش به تو رفته ولی امروز که این عکس از بچگیاتو دیدم، از شباهت تو و کیان شوکه شدم. واقعا راسته که میگن بچه حلال زاده به خاله اش میره ها..............؟ موافقین؟؟؟؟؟؟ زهرایی، کیانی عزیزای دلِ من عاشق جفتتونم. عروسکای نازِ من.   ...
1 فروردين 1393

آخرین پست سال 92

سلااااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماهتون دقایق واپسین سال 92 دارن سپری میشن. خیلی وقت کم دارم ...... اومدم فقط بگم که این سال بهترین سال زندگی من و رضا بود چون خدای مهربون در اولین روزهای این سال کیانِ عزیز رو به ما هدیه داد. خدا رو بی نهایت ممنونیم برای این نعمتِ عزیز. سال 92 برای خانواده ی کوچولوی ما سالی پر از تلاش و بُدو بُدو بود.تقریبا من هم من و هم رضا در این سال شب و روز در حال تلاش بودیم. امیدوارم سال 93 سال نتیجه و ثمر این تلاشا باشه. به خاطر سفره هفت سین سه نفره مون هزاران بار سجده شکر به جا میاریم. سالها منتظر این رویداد بودیم. این یکی از آرزوهای من و رضا بود. یه سفره هفت سین که دورش من و رضا و پسرمون باشیم...
29 اسفند 1392

مریضی مامان فرح

سلااااااااااااام این مطلب قرار نبود نوشته بشه چون نمیخواستم عمه سودابه از راه دور نگران مامان فرح بشن. ولی الان رفتم تو وبلاگ کسرایی دیدم از ماجرا باخبرن. شاااااااااااااااااخ در آوردم. از کجا فهمیده معلوم نیست. علت اومدن ما به کرمان مریضی مامان فرح بوده. مامان فرح به علت فشار خون بالا و سوزش قفسه سینه بستری هستن. امروز که جمعه بود. فردا دکترشون میان و ویزیتشون میکنن. تا اونجا که فهمیدیم خدا رو شکر مشکل خاصی نبوده. فقط باید چربی و استرس کنترل بشه. دکتر گفتن فقط ورزش و آرامش. این اواخر خیلی غصه مریضی سودابه و کیان و رضا رو خوردن. غصه مادرا که تمومی نداره. الان که خودم مادرم میبینم ثانیه ای نیست که آدم به بچه اش فکر نکنه. از خ...
17 اسفند 1392

ماجرای رسیدن ما به خونمون

سلاااااااااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااااااام صد تا سلاااااااااااااااااااااااام به روی ماه همه دوستای عزیزم ممنونم که تو این مدت به یادمون بودین و احوال پرسمون بودین. تو رو خدا ببخشید که همه نظرات رو بدون پاسخ تائید کردم. قول میدم بار آخرم باشه. علتِ این بی ادبیِ من فقط و فقط کمبود وقته. چون تا کیان خوابه، هم میخوام مطلب جدید بنویسم و هم به همه وبلاگای دوستام سر بزنم. بازم معذرت........ جونم براتون بگه از ماجرای سفر ما به سمت منزل.... جمعه امتحان زبان(یکی از مشابهات تافل(اجباری دوره دکتری)) داشتم. ساعت 8 صبح. و شنبه باید سه تا سمینار رو ارائه میدادم که همه مطالبش درون لپ تاپ شکسته ام بود. صبح پنج شنبه با کلی گری...
17 اسفند 1392