کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

قالب جدید

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااااااام صد تا سلااااااام خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر.   میخوام براتون قصه بگم:   یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود تو یه شب بهاری یه مامان پریسا بود که حساااااااااااابی دلش گرفته بود،حوصله اش سر رفته بود و اصلا اصلا اصلا دستش به کتاب و دفتر نمیرفت که درس بخونه چون تمرکز نداشت. مثل همیشه کتابا رو بوسید گذاشت رو طاقچه و اومد تا یه سری به وبلاگ پسرش بزنه. یه کم که تو کودکیای پسرش چرخید، جَوّ براش سنگین شد. حال و هوای وبلاگ براش خسته کننده شد. تو دلش گفت تو دنیای واقعی که فعلا دستم از خونه یِ خودم کوتاهه و زندگی رو سپردیم دست خدا،بهتره بیام ...
4 ارديبهشت 1393

دلتنگ تر شدیم به بهانه روز مادر

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامانی های ناز نی نی وبلاگ روزتون مبارک. مامان فرح نازنین، مامان پریبا ی عزیز، روزتون مبارک. خدا شما رو برا ما حفظ کنه ایشالله. ما هم خوبیم خدا رو شکر. سرما خوردگیمون بهتر شده. کیان که دیگه تقریبا هیچ علامتی از سرماخوردگی نداره. منم خوبم دیگه. حالا بعد از یک ماه سرماخوردگی همینقدر بهبودی عالی به نظر میرسه. امروز روز مادر و روز زن بود. و به بهانه این روز ما دلتنگتر شدیم. کیان که فکر نکنم چیزی از امروز رو حالیش بشه. فقط شاید فکر کنه چرا مامانم امروز بیشتر از بقیه روزا منو بوس کرد؟؟؟؟ امروز تا جا داشت کیان رو از بغلم پایین نذاشتم. محکم چسبوندمش به خودمو و بوسش کردم. و ...
1 ارديبهشت 1393

یه روزِ خسته کننده

سلاااااااااااااااااااااااااااام خوبین؟؟؟؟؟؟؟ ما ... نمیدونم خوبیم یا نه؟ سرماخوردگی من و کیان به مرحله وحشتناکی رسیده. صدای خِس خِس سینه و سرفه های شدیدمون خونه رو پر کرده. مشکل جدی که من تو سرماخوردگیهای کیان دارم اینه که به هیچ وجه شربت نمیخوره. وقتی هم به زور بهش شربت میدم تا بالا نیاردشون وِل کن نیست. این کار رو کاملا عمدی و آگاهانه انجام میده. این دفعه این موضوع رو با دکترش مطرح کردم. گفت بیماریش نیاز به آمپول نداره. حتما باید شربت بخوره. تنها کمکی که کردن این بود که شربتی تجویز کردن که روزانه فقط یک بار خورده میشه. ولی تو همین یه  بار تن همه مونو میلرزونه و اداهایی در میاره که.... به همین خاطر باید صبر کنم تا خودش خوب بشه....
25 فروردين 1393

ما برگشتیم ارومیه

سلااااااااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااام صد تا سلاااااااااااااااااااام خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من و کیانِ من خوبیم خدا رو شکر. ملالی نیست جز سرماخوردگی شدید که رفته تو جونمون و به هیچ وجه وِل کنِ ما نیست. تولد کرمان ما شب 12 فروردین برگزار شد. همه چی تقریبا خوب بود خدا رو شکر. فردای تولد هم کرمان موندیم و با جمع کثیری از فامیلای بابا رضا رفتیم سیزده بدر. هوا وحشتناک سرد بود. همون روز منو کیان مورد حمله سرماخوردگی قرار گرفتیم. البته بنا بر اخبار رسیده از فامیل، بیشتر همراهی های اون روز ما هم به شدت سرما خوردن. 14 فروردین بابا رضا پیشنهاد سفر کوتاه به سیرجان رو داد. از اونجایی که محبوبترین دوستان ما در استان کرمان همه سیرجانی هستند من...
23 فروردين 1393

بشمار دو: جشن تولد کرمان

سلااااااااااااااااام یه جشن مفصل، عالی .جای همه تون خالی. آماده سازی تدارکات خیلی سخت بود ولی می ارزید چون به کیان خیلی خوش گذشت. از اول تا آخر تولد رقصید. مکافاتی داشتیم برای پیدا کردن پیرهن زرد رنگ برای کیان. آخرشم چند ساعت مونده به تولد براش دوختیم. اون شب به قدریی درگیر کیان و شیطنتاش بودم که یادم رفت از میز شام و کادوها عکس بگیرم. در کل خوب بود خدا رو شکر. اول عکسای  تم  رو ببینید لطفا ریسه عکسها   تو این ریسه شعرایی رو نوشتم که همیشه برای کیان میخوندم   ریسه مثلثی ریسه هپی برتز دی ریسه لباسای اول تولد ریسه عکسهای آتلیه ساعت تولد خوش آمدیدها ...
21 فروردين 1393

تولدت مبارک کیانم(مادرانه)

سلاااااااااااااااااااااااام پسر نازنینم، میوه عمرم، نور چشمم، امید قلبم، کیانم سلاااااااااااام سلام به رویِ ماه تو عسلم، که وجودت زندگی رو برام شیرینتر کرده.   یک سال گذشت کیان. از لحظه اولی که تو پات رو به خونه ما گذاشتی و شدی همه دنیای ما یکسال کامل میگذره. تا یک ساعت دیگه(یعنی 9:30) تو متولد میشی. تولدت مبارک کیانم....   پارسال این موقع نمیدونی چه حالی داشتم. بعد از نه ماه که تو وجودم رشد کرده بودی، بعد از نه ماه پر از استرس و اضطراب قرار بود تو رو از وجود من خارج کنن و بیای تو دنیای ما آدم بزرگا. خیلی حسِ عجیبی بود. بابا رضا و مادربزرگات خیلی استرس داشتن. نگران بابات بودم. چند وقتی بود که خوابای عجیب غری...
10 فروردين 1393