کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

پسرم اسطوره دنیای منی

اولین عکسهای یازده ماهگی

  امروز کلی خودش رو زخمی کرده. خیلی خسته و بی جونم. فردا میام مینویسم چی به سرم آورده امروز این فسقلی.       خوب ببین... زندگی زیباست... رنگارنگ است... روزها خوبند... ماه ها بهترند... و سالها عالی ترند... می گذرند.... و تو تمامی خوبی ها را تجربه میکنی... قدم هایت که ایستاد... روبرویِ خدایی... رویِ ماهِ خدا را همانجا ببوس       تا فردا ، خدانگهدار ...
8 بهمن 1392

اَدایِ نذری

سلاااااااااااااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام  صد تا سلااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبین دوستای گلم؟ ما امروز شکر خدا روز خیلی خوبی داشتیم. در راستای طرح به جا آوردن نذری های کیان تا پایان یکسالگیش، امروز نوبت رسید به قربونی ای که مامان پریبا برای کیان نذر کرده بودن.   صبحی به اتفاق مامان پریبا و بابا رسول و بابا بزرگی و خاله زهرا(یه باره همه فامیل دیگه.....) رفتیم به یکی از روستاهای اطراف شهر و  یه بَبَعی خریدیم و قربونیش کردیم. من خیلی از حیوانات میترسم و این ترس شامل همه گونه ها از  حشره بگیر تا شیر و پلنگ میشه و گربه در راس این فهرست قرار داره. همیشه میترسیدم که این ترسم...
6 بهمن 1392

روزها در گذرند

سلااااااااام دوستان عزیز،خوبین انشالله؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. روزها رو یکی پس از دیگری با دلتنگی و صد البته تلاش میگذرونیم. کیان ما داره روزهای آخر ده ماهگیشو میگذرونه. غذا خوردنش یه کم، فقط یه کم بهتر شده خدا رو شکر. چهاردست و پا میره. اگه حوصله داشته باشه،دستش رو به چیزی میگیره و بلند میشه.     به آشناها ابراز علاقه میکنه. با افراد غریبه فقط خیلی محترمانه دست میده . یه وقتایی ملوس میشه و سرش رو میماله به پاهای من. اون موقع دلم میخواد بغلش کنم و قورتش بدم.     در طول روز خیلی خوبه ولی شبا........ شبا تا صبح ناله میکنه. به محض اینکه پستونکش از دهنش میفته بیرون ناله و گریه میکنه.   ...
4 بهمن 1392

گوو، کوو

سلااااااااااااااااااام عنوان مطلب امروز گوو، کوو اِ. کوو کوو در لهجه کرمانی یعنی چهار دست و پا رفتن. من خودمم به تازگی این کلمه رو یاد گرفتم. کیانِ عزیز هم تازه این عمل رو یاد گرفته. بعله بالاخره کوچک میرزایِ ما یاد گرفت که چهار دست و پا به جلو بره.     من خیلی خیلی ذوقِ این حرکت رو کردم چون خیلی منتظرش بودم. اولش باورم نشد که اومده جلو. بعد دیدم نه انگاری واقعا داره به پیش میاد. خلاصه این تنبل خانِ ما در اواخر ده ماهگی به جلو گوو کوو کرد و ما رو بسی خوشحال نمود.   چیه؟ خُب خسته شدم رفتم زیر پتو. جذبه یِ نگامو ببین       تازگیا خیلی خوب با توپ بازی میکنه.   یه وسیل...
30 دی 1392

تَرنُم ، تولد یک فرشته

سلاااااااااااااااااااااااااااااام خوبین دوستان عزیز خدا رو هزار مرتبه شکر ما هم خیلی خوبیم. مثل همیشه ملالی نیست جز دوری بابا رضامون چند روز پیش خدا یه فرشته کوچولو به زمینی خاکی ما هدیه داد که ما خیلی منتظر تولدش بودیم و تقریبا نُه ماه دعاگوی سلامتیِ این فسقلی بودیم. ترنم کوچولو، برادر زاده المیرای عزیزمون، شانزدهم دی ماه به دنیا اومد و کلی ما رو خوشحال کرد. انشالله قدمش برای خانواده عزیزش پر از خیر و برکت باشه. از خدای متعال برای ترنم عزیز و داداش یاسِرِش ، سلامتی، عزت،آرامش و آینده ای پراز موفقیت و سربلندی آرزو دارم. اینم عکسِ ترنم عزیز در دوازده روزگیش یعنی همین الان       اینم شعر تولدت عسیسسسسسسسس...
28 دی 1392

بالاخره بلند شدم

سلااااااااااااام به دوستان عزیزم یه سلام مخصوص هم به منتقدانِ گلم که هیچ آدرسی برام نمیزارن و هر روز عصبانی تر از دیروزن. خُب چرااااااااااااا؟ بگذریم.................... امروز  مصادف با نیمه ی ده ماهگی ، این گل پسرِ ما عزم خودش رو جزم کرد، یه یا علی گفت ، البته تو دلش گفت ما نشنیدیم، و بالاخره بلند شد. این اتفاق در حالیه که فسقلی ما هنوز بلد نیست چهار دست و پا راه بره. یه کم به عقب میره هاااا ولی به جلو نه.   کلا تنبله........ تازگیا خیلی ذوق کاراش رو میکنم. یه طور عجیبی بهم ابراز احساسات میکنه. اگه از تو اتاقم بیام بیرون و بغلش کنم ،دیگه نمیزاره بزارمش رو زمین. وقتی میخوام بزارمش زمین یقه بلوزمو میگیره و وِل نم...
23 دی 1392

ثانیه ها آرامتر...........

سلاااااااااااااااااااااام خوبین دوستانِ مجازیِ بسیاااااااااااااااااااار با معرفتر از دوستانِ واقعیِ من؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. کیان هم خوبه. خدا رو شکر. الان درسم تموم شد،تموم که نه، من خسته شدم خواستم بخوابم که چشمم افتاد به کیان. یه لحظه احساس کردم چقدر بزرگ شده. ماشالله.این عکِسِ همین الانشه.     چه زود بزرگ شدی کیان. انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی. ده ماه چه زود گذشت. هر چی برمیگردم به عقب فقط میبینم که تو رو زدم زیر بغلمو دارم میدوَم. خوب شد این وبلاگ رو ساختم و یه گوشه از بزرگ شدنتات رو توش مینویسم وگرنه با این شرایط روحی و کاری حتما خیلی چیزا رو فراموش میکردم. خدا خیری به عمه سودابه ات بده که ...
22 دی 1392

ثانیه های آخرینِ بیست و هشت سالگی

سلاااااااااااااااااااام الان که دارم این نوشته رو مینویسم ساعتی بیشتر تا شروع روز بیستم دی ماه و به عبارتی تولدِ من باقی نمونده. داشتم فیلمِ تولد پارسالمو میدیم. یه شکم قلنبه، صورتِ ورم کرده، نفس زدنای تند تند..............این شکلی     سه شنبه قبلِ اینکه بیایم، بابا رضا یه جشن تولدِ دِبش برام گرفت. خیلی خیلی خوب بود. کیک تولدم دوتایی با هم پختیم. جزء معدود دفعاتی بود که خوب دراومد. یعنی خیلی خیلی خوب دراومداااااااااااااا من و بابا رضا جزء آدمایی هستیم که ترجیح میدیم روزایِ مهم زندگیمون مثل تولد رو دوتایی و الان با حضور کیان،سه تایی جشن بگیریم. تنهاییمون رو تو این روزا خیلی دوست داریم.(خیلی بد جنسیِ که دوست داریم خوش...
20 دی 1392

ما برگشتیم

سلااااااااااااااااااااااااااام خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما برگشتیم بذارین مثبت اندیش تر بنویسم . دیدید برگشتیمممممممممممممممممم بعله ما برگشتیم البته بالاجبار و به زور پسرِ ما کیان ماجرا از این قراره که بابا رضا چند روزی رو درس خوندن من دقت کرده بود و وقتی دیده بود که دست به کتابا نمیخوره در یک حرکت ضربتی دو تا بلیط برای ما استوند و ما رو راهی ارومیه کرد. به قول خودش ما که با سالش ساختیم این چند روزم روش . برو اونجا لا اقل امتحانت رو از دست ندی. و انصافا اگر اونجا می موندم حتما امتحانم خراب میشد چون کیان اصلا اجازه نمیداد از کنارش جُم بخورم و در طول روز کلا بغلم بود. اگه میذاشتمش رو زمین یه طوری ...
19 دی 1392